از قریب هفت ماه پیش تا امروز من آنقدر از تمنای مرگ خود نوشتهام و نمردهام، که حالا برخی از صمیمیترین دوستهایم هم گمان میکنند اینها را محض جلب توجهی یا قربانینمایی مینویسم. حق هم دارند. در این مدت من کارهایی کردهام که در دوره [شاید] سلامت روانم هم نکرده بودم. هرجا مرگ گلویم را میفشرد و استخوانهای قفسه سینهام را به خردشدن وامیداشت، من قلدرانه چالشی جدید برای خود میساختم و آن را دستاویز زندهماندنم میکردم. حالا اما راستش به تمامی متقاعد شدهام که «و مرگ، تنها راه فراره». نه اینکه قصد داشته باشم همین حالا خودکشی کنم که هیچوقت جربزه چنین کاری را نداشتهام اما هرچه هرکه از گذشتن این روزها بگوید، من باز مرگ را به اینچنین حیات مفلوکانه و سرشار از انزوا و تنهایی ترجیح میدهم.
نمیدانم این تنها راه فرار چه هنگام به سراغم خواهد آمد اما آمدنش ثانیهای زودتر هم غنیمت است. چه اینکه میترسم اگر او نیاید، بالاخره یکجا همه این سختجانی را کناری بگذارم و بگذرم از هرچه هست و من به سراغش بروم.
اما اینها که نوشتم، فراموشتان نشود، که هرگز به معنای نفرت من از زندگی نیست. تا همین حالا هم چه بسا زیاده از حد کوشیدهام زندگی را گرامی بدارم و اینهمه تقلا برای همین بوده است.
دست آخر اینکه اینها آخرین کلماتیست که مخاطبانش آشنایان مناند. از اینکه وادارتان کردهام اینها را بخوانید و به رغم مشکلات خود، نگران من هم باشید، صمیمانه پوزش میطلبم و بعد از این، از این مشقت هم رهایتان خواهم کرد.
امیدوارم آنکه جنون امشب را مدیون اویم، طهران درهمریخته بیپایان در تکرار آخرش، همیشه لبخندی بر لب داشته باشد و حیات به کامش باشد.
باقی بقای شما