تنی به سفیدی مهتاب داشت. سفیدی آن تن را زیر دستان زبر و زمختش میسراند. مرد محو بافت شفاف و درخشان پوستش شده بود. تمام آن کلبه را که میگشتی ذرهای از نور مهتاب را نمییافتی. مرد اما در پیچا پیچ دستانش مهتابی را از تاریکی شب مخفی کرده بود. به ساعت نرسیده بود که نیت شوم و دلپذیرش را عملی کرده بود! راستش دقیقا کنارش بود! در آغوشش! باورش نمیشد که دارد به آن بلور حساسِ خوشتراش، خیره خیره، بدون پلک برهم زدن نگاه میکند. در ذهنش میچید که چگونه شروع کند اما میدانست جریان که شروع بشود او را با خود خواهد برد. مجال عمل نخواهد داشت. باید تنش را به جریانی چنین شدید میسپرد!
بیشک آن شب خوشبختترین مرد بود و به خوبی این مسئله را میدانست. پیش خودش حساب کرده بود که آن شب چقدر میتوانست زود بگذرد. با خودش زمزمه کرده بود:"همیشه وقتی خیلی خو خو خو خوش میگذره گـگـگـگذر زمان رو نمیفهمم. انگاری کـکـکـکـکه باد با با با باشه این ز ز زمان کـ کو کو کوفتی!" غنیمت میشمردش. لااقل تا لحظهای که هنوز غرق در خوشی نشده بود. اما بعد از غرق شدن... دیگر برای چه کسی مهم بود چه اتفاقی میافتد؟ اوست و تنی درخشان و تاریکیای ژرف که در آن تاریکی نور هم نمیتوانست مسیرش را بازشناسد. چه رسد به آن "دیگری"های لعنتی!
دستانش! دستانش دیگر نمیلرزیدند. ذرهای تردید در دیاپازون پاهاش نمیلولید و آنها را نمیلرزاند. ارادهاش مانند معدود دفعاتی که به یاد داشت مانند موم شده بود در دستان شخص خودش. با دستانش بر تخت تکیه زد. با چرخشی آنی رویش خوابید. نمیشد وقت را تلف کرد. لطافتی بکر را از زیر سرانگشتان دستانش میسُراند که اگر آفرینشی در کار بود تا کنون نه شبیهش آفریده شده بود و نه میتوانست آفریده شود! دستانش مقصد نداشتند! آزادِ آزاد به تمام آن لطافت سفر میکردند. صدای پاشیدن نفسش، سکوت حاکم بر فضا را زخمی میکرد. میخواست بنوشد پس غنچه لبانش را گذاشت روی آن ظرافت تابان. نوشید و نوشید. مستیِ زیاده نوشیدن گرفتش. موج انداخت به تنش. تکان و تکان و تکان! عرق و هوای بازدم و عطر مهتاب بود که اتاق را لبریز کرده بود. تکان و تکان و تکان...
دیگر مثل آن قدیمترها که سن و سال کمتری داشت نمیتوانست اینگونه شبها را بسازد. دراز کشیده بود کنارش. نفسش که جا آمد شروع کرد به حرف زدن. نه که بخواهد زمان کوتاه کند تا خوابشان ببرد. نه! آب دهانش را قورت داده بود تا نکند وسط حرفش بپرد توی گلو و حرفش را تکه پاره کند. لرزش کلمات درحین بیرون پریدن، صلابت صدای بمش را کم کرده بود اما هنوز رنگی از جدیت را در حرفهاش میشد تشخیص داد:
- شـ شـ شـ شنیدم قصد رفتن کردی! مـ مـ مـ مگه نه؟
+ ...
- پـ پـ پـ پـ پس راسته؟!
+ ...
- عاخـ خـ خـ خه من چـ چـ چه بدیای بهت کردم؟
+ ...
-نـ نـ نـ نـ نمیخوایی با من حـ حـ حرف بزنی؟
+ ...
- عـ عـ عـ عاخه ببین! عزیز د د دلم. من هر کاری بلد بـ بـ بـ بودم کردم. بگو چـ چـ چـ چی خوشحالت میکنه. بیمـ مـ مـُ مزد و منت برات مهیاش میکنم... شا شا شاید بلد نباشم چطور دو دو دوستت داشته باشم، اما دو دو دو دو دوستت د د دا دارم!
+ ...
- هـ هـ همیشه لـ لجبازانه سکوت مـ می میکنی! من د دو دوستت خواهم داشت! نـ نه برای امشب و هرشبی مـ مـ مـ مث امشب، کـ که میدونی چقدر د د دلنشین بوده بـ بـ بـ برام! نه. یه جـ جـ جایی تو دلم جوونهای زدی که د دی دیگه باقیش نه د د د دست منه، نه دست تـ تو!
+ ...
آرام و آهسته نگاهش را پایین انداخت و گفت: "نـ نـ نرو!"
مرد، حرفزدن را بینتیجه میدید آن وقتی که همهاش سکوت دریافت میکرد. سکوت خودش اما داشت از چشمانش میریخت. چشمانش را تند تند باز و بسته میکرد تا مگر پلکهایش مانع از سقوط قطرات درشت دلخوری شوند. میدانست از او دلخور نیست اما از چه کسی به غیر از او میتوانست دلخور باشد؟ چهکسی چنین مهم بود؟ وقتی فهمید اگر اشکها را نگهدارد باز سرخی بینی و گونههاش خبر از تناقض و استیصال درونیش میدهند سر جایش غلتی زد و چشمانش را رها کرد. وقتی خوابش برد لبخند بر لب داشت. لااقل تا قبل از صحبت نصفه و نیمهشان، آن شب، بهترین شب عمرش بود! کسی چه میدانست؟ شاید هنوز هم بهترین شب تمام عمرش جریان داشت. خواب اما به این افکارْ چنان عمقی بخشید که دیگر هیچ "فهم"ی در هیچکدامشان باقی نمانده بود.
صدای زمختی بالای سرش فین فین کنان گفت: عمو حسن! عمو حسن! پاشو! صبح شده. پاشو داروهات رو آوردم. بازم دیشب ناپرهیزی کردی و نخوردیشون که! اومدم حتما ببینم که داروهات رو میخوری. تا مطمئن نشدم هم ولت نمیکنم!
نور زرد و سفید تا عمق مغزش را سوزاند وقتی ذرهای بین پلکهایش را باز کرد. مقاومتش اما جواب داد. به کمک مالاندن پلکهایش توانست بر هجوم شدید نور صبحگاهی پیروز شود. این مرد که بود؟ روپوش سفید؟ تهریش؟ نفهمید چرا وقتی تمام حافظهاش را که بیاورد بیرون و آلبوم کند، مطلقا نمیتواند این چهره را بشناسد. مطمئنا بخاطر عینک کائوچوییش هم نبود. قرصها را خورد. نگهان چشمانش باز شدند. همه را شناخته بود اما... سرش را برگرداند. چیزی نبود! متکا را کناری انداخت. زیرش را گشت. ملحفهها ممکن بود مخفیش کرده باشند. کنارشان زد. هیچ چیز نبود. داشت ناامید میشد که بالاخره چشمش خورد به همان تن سفید و لطیف پیله. به طراوت دیشب نبود! برش داشت. سوراخ بود! پلکهایش را بعد از دیدن این صحنه محکم به هم فشار میداد تا نکند مغزش بیرون بریزد! تیر میکشید و جا بزرگ میکرد. از جمجمهاش بزرگتر میشد و حتما اگر چشمانش را نبسته بود بیرون میریخت! تمام دردش در یک خط خلاصه میشد: او رفته بود! پیله خالی بود و مرد خالیتر...
پرستار عینکی پرسید: چی شده عمو حسن؟ خوشحال نیستی که بالاخره پیلهت پروانه شده؟ تو خوب ازش مراقبت کردی! این خوب نیست؟ چرا نارا... . مرد وقتی با سرعت سرش را بالا آورد و با پرستار چشم تو چشم شد که ابروانش گره خورده بودند و نزدیک بود با چشمانش پرستار را ببلعد. داد زد که: عـ عـ عاخه مرتیکه لـ لـ لعنتی! اَ اَ اگه خـ خـ خوب بود که نمیذا ذاشت بـ بـ بـ بـره. مـ مـُ مردهشور هر چـ چی مـ مـ موندن و رفتنه ر ر ر ر رو بـ ببرن! اینطوری نیـ نیـ نیگام نکن! برو گـ گـ گـ گمشو بیرون!
پرستار شاخ درآورده بود. سکندریای که بین راه خورد مانع فرارش نشد. پرید بیرون و در را بست. فضای راهرو را که آرام دید نفسی عمیق کشید. باید حداقل به ده دیوانه دیگر سرمیزد. آرام با خودش گفت: "بیچاره عمو حسن! بچگیهام نقاش بزرگی بود! اما الآن..."
. مندیالیست .