من دوستت هستم
من دوستت هستم
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان عاشقی پسرک


عشقی زیبا
عشقی زیبا


سلام

مهم نیست من کی هستم و برای چه شخصی دارم این خاطرات را مینویسم

مهم این است که من دارم با تمام وجودم این داستان را بیان میکنم برای آیندگانم ، که بدانند خواستن و عاشق شدن چه لذتی در این دنیا میتواند داشته باشد

هیچ چیزی در این دنیا بدون عشق نیست

نه میخواهم برایتان فلسفی صحبت کنم و نه میخوام کاری بکنم که اشک هایتان در بیاید

در این میان باید به شما بگویم این متن محاوره ای خواهد بود و بیشتر از زبان شخص خودم بیان شده

این داستان رابطه ای است که از ابتدایش با درد شروع شد و هنوز هم که شما دارید این را میخوانید ادامه دارد...

روزی روزگاری

پسر ی تهرانی که برای گذراندن وقتش و عوض شدن حال و هوایش به سمت روستای میرفت

این پسرک فکر و خیالش را سپرده بوده دست تقدیر ، تقدیری که فکر میکرد دست اون نیست و او نمیتواند تغییرش دهد .

(تقدیر: واژه ای است که هر کسی نمیداند پشت آن چه است، و چه کسی حتی این را تعریف کرده. تقدیر را جدی نگیرید .گاهی تقدیر شما را تغییر میدهد، و گاهی هم تقدیر تعویضتان میکند)

این پسرک روز ها و شب ها به فکر این بود که زندگیش چه هست؟ هدفش از زندگی چه بوده؟ و بدنیا آمده که چه چیزی را پیدا کند؟

او اعتقاد بر این دارد که هر کس در این دنیا بهر چیزی بدنیا آمده و اگر یک نفر بدنیا نیاید چرخه ی این زمانه جور دیگری میچرخد ، یعنی او عقیده دارد هر شخصی که بدنیا می آید روی حساب و کتاب خدا بوده و هیچ چیزی مانع از بدنیا آمدن اون نخواهد شد مگر اینکه خدا بخواهد.

جمله ای از خود:

تاحالا شده فکر کنید یه چیزی را میخواهید ولی بدست نمی آورید؟

بعدخیلی غیر معقول از پل های ارتباطی که ناخوداگاه ایجاد میشوند میگذرید تا به آن میرسید

آیا تا به حال فکر کردید بچه ای که در خانواده ای به دنیا می آید ، شاید جان همسایه را نجات دهد

یا پنچری لاستیک خود را که هی قر میزنید چرا اینطوری شد را نادیده میگرید و نمیدانید اگر این اتفاق پیش نمی آمد چه میشد.

ما انسان ها دلیل ناراحتی و خوشحالی هم هستیم

زمانی که ما الان حرفی میزنیم ، شاید این حرف چه خوب چه بد تاثیری بر کسی نگذارد ولی در آینده دلیل خوشحال یا ناراحتی ما همان کلمات 10 سال پیشمان باشد.

پس ایمان دارید که هر چیزی اتفاقی نیست، صحبت با ادما ، آشنا شدن یا هر چیز دیگری...

برگردیم سر قصه خودمان

حالا این پسرک بر این باور بود که چرا هیچکسی نزدیکش نمیشود؟ چرا او هیچ دوستی ندارد؟

چون فکر میکرد از همه ی هم سن و سال های خودش بیشتر فکر میکنه یا بیشتر زندگی میکند

او بر این باور بود که سن واقعی او این سن نیست و آدم های که کنار او بودن (همکار چه اطرافیان) از او بزرگتر بوده و این نشانه ی این هستش که سطح فکرش بالاتر از بقیه هست.

سال ها تلاش میکرد که بتواند خود واقعیش را پیدا کند و بداند که این خود واقعی کیست؟

چگونه میتواند به دیگران کمک کند ؟

او یک دوست دارد . دوستی که شما هم دارید ولی نمیدانید چه جور دوستی است

دوست پسرک لب تاب بود

لب تابی که در تنهای ، در غم ، در شادی ، کنارش بوده

او همیشه پشت لب تابش نشسته یا دارد کتاب میخواند در کافه های ولیعصر میچرخد

راستی این پسرک علاقه ی زیادی ب کافه ها دارد ، زیرا عقیده اش این است هر انسان یک دنیای دارد که در سرش مانند سیارکی زندگی میکند.

روز های بی قرار فرا رسید

روزهای که هیچ انسانی از آن خبر دار نبوده

روز های که نمیدانی حتی تکلیفت از این دنیا چه بوده

از فردای خود نمیدانی

حتی نمیدانی خوابی یا بیدار؟

نمیدانی حالت خوب است یا بد؟

این پسرک یک شبی در کنار ، پدر، مادر، برادر و مادر بزرگ و خاله ی خود داشت حرف میزد و به خیالش خوشمیگذراند

به چایی که مادر بزرگش در کنار آتش درست کرده بود داشت فکر میکرد ، فکر میکرد این چایی چقد میتواند خوشمزه باشد که او را از فکر های که جلوتر شما با آن مواجه میشوید را دور کند.

نگاهی به آتیش میکرد

هوا سرد بود ، به قدری که همه نزدیکتر شده بودند به آتش ، ولی این پسرک چیزی حس نمیکرد

گرمای آتش تویه وجودش شعله کرده بود و مبهوت رنگ سرخ آتش شده بود

با تمام حرف ها و خنده های که بین خانواده اش رد و بدل میشد ، نمیدانست او کجای این داستان است

وی در سر خود فکر های میکرد

فکر های از جنس ترس

انگار چیزی به جانش افتاده بود و حس میکرد او از زندگیش عقب افتاده و باید یه کار جدیدی بکند

در این حال و هوا ناگهان از کنار خانه مادر بزرگش بوی را حس کرد

بوی همچون عطر بهار

صدای پایی از جنس یار

صدای از جنس باران

و جسمی از جنس درخت

او نزدیک ونزدیک تر شد

پسرک هوش از حواسش پریده بود خود

اصلا نمیدانست کجا هست؟

چه کسانی کنارش هستند؟

نمیدانست چه کسی دارد نزدیکش میشود، (حیف دل) قافل از این که نمیدانست شخصی که به اون نزدیک میشود قرار است کسی باشد که براش میمرد و هر روز آن را بیشتر از دیروز میخواهد و دوستش دارد

سپس به سمت پسرک نزدیک شد

این داستان ادامه دارد.....

عاشقانهعشقدوستیرابطه عاطفی
من کسی هستم که اسم خودم را دوست گذاشتم ، که وقتی متن های من را میخوانید بدانید از طرف دوستت بوده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید