آه صاحب نظران
خاک را غسل دهید
می خواهیم
پرده جهل ز افکار یک بنده خاکی
در تماشاگه ترس
در غروبی آخر،برداریم
این کلامی که به درگاه چشمان شما آشکار گشته و بس
از برای حرف صاحب سخن است
از برای ترسش
ترسی از عمق وجود
ترسی از کودکی تا پیری
خب ز چه می ترسد؟
این سخن گو ز چه می ترسد؟
از خبیثی که به اجداد و فرزندانش
وعده ها بهر دروغ داده و بس،می ترسد؟
یا ز تنهایی بعد از مرگش میترسد؟
یا که او میترسد
نکند مار عظیمی به سراغش آید؟
یا که وحشت دارد
مثل یک گل باشد؟
لحظه ای باعث ابراز یک عشق عظیم
از سکوت عاشق
سوی معشوق خودش
با همان شاخه گل کم ارزش
لیک چند لحظه ز عمرش ماند؟
این همه وحشت
این همه ترس
همه را بهر کسی ساخته اند
اما
ترس این شاعر مظلوم
ز بی نامی بود
شاید آن گل بمیرد آخر
لیک او کار خودش را کرده
باعث یک لبخند
بر رخ معشوقی
و یکی دیگر هم
بر دل عاشق بود
این برایش کافیست
او را شاعر یک عشق،خواهند نامید
کاش من شاخه گلی در هستی
بهر این عالم بی کس باشم
کاش از من
به عنوان مردی
که به این عالم فانی کمی نیکی کرد
و به رخسار جهان لبخندی
بهر افکار قشنگش بخشید
یاد کنند
ترسم این است
مبادا روزی
من ز این عالم خاکی
بروم
و ز افکار این عالمیان هم
بروم
ترس بی نامی بود….