یکم تازگیا ذهنم درگیر بوده...
درگیر خیلی چیزا...
یهویی یه شعریم این وسط پرید از ذهنم بیرون...
امیدوارم از خوندنش نرنجین...
گه گداری به خیالم گذراست
در نبودم به جهان دور زمان
از کجا با که و از بهر چه خواهد گذرد؟
گه گداری به خیالم گذراست
زندگی بی سخن سرخ و سفید
بی صدا بی نظر و بی همه رنگ
از بر آدم خاکی به چه سان خواهد شد؟
گه گداری به خیالم گذراست
برگ آبی و کاهی جاودانگی عشق
با چه دستی بعد من در بر رز های قالی
به نگار در آید؟
این خیالم عجب آواره شده
با همه کس همه فکر و همه روز
بر سر سفره نشسته
گه گداری به خیالم گذراست
عجب این فکر آواره شده...