بعد این گر با من دیوانه کاری داشتید
سوی بید خم شده بر سردر خانه روید
او همان آموزگار عشق آموز من دیوانه بود
راه من را بهتر از خم گشتگی های دلش می داند
باز اگر جای مرا می خواستید
سوی جنگل ها رویید
در همان بیشه عشاق گم گشته در آب
از سرو بلندی که در آن نزدیکیست
نام من را طلبید
برگ ریزان درختان دگر
دنبال من خواهند رفت
پس به دنبالش روید
در میان آن درختان عظیم
بیدکی خواهید دید
آن که سر تا پا ز عشق محبوس بود
او همان قلب من است
قلبی از جنس همان چوب عزیز
حال،من را دیده اید
حال،از آنجا برو
دست خود را دور کن
من نمی خواهم شما دستی به قلب من زنید
من نمی خواهم شما از قلب من وارد شوید
گر شما وارد شوید
از هجوم عشق،افسون می شوید
مثل من مجنون و ویران می شوید
خواهشی دارم ز تو
دست خود را دور کن
وارد قلبم نشو
این دلم در عمق و ژرفا میرود
شاید آنجا گم شوید
شاید از ناراحتی های من آخر سر
شما حیران شوید
من نمی خواهم شما را هم ز عشق
ویران کنم
عشق بعد این همه حرف
معنی جان میدهد؟
عشق مفهومی ندارد،عاشقان!
دست بردارید از این دیوانگی!
یا شما هم مثل من
در حسرت لبخند یار
سوی اقیانوس غم ها میروید
دست خود را دور کن
این درخت در پوچی است
پس دور شو
حس خود را دور کن
تا که باز این قلب برپا نا شود
باز این عالم ز احساسات خود پر نا کند
حال از اینجا برو
این درخت بید
می خواهد کمی تنهاتر از تنها شود:(