wooden heart
wooden heart
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مردکی پاره لباس


بود روزی که در آن

آدمی پاره لباس

خسته و مانده و خوار

با دو دستش

خاک و خون را به جهان نامه بکرد

و به رویش بنوشت

آدمی هست

زیبا و عزیز

عاشقش گشته ام و

دوش با حس غریب

گفتمش عاشقشم

لیک او رفت و بگفت

که تو را دوست نمیدارم من

از همان لحظه ی خاص

بشکستم و به اصوات نهان

روی امواج غمم

نغمه کردم

که غمم تنهاییست


عاشقانهشعر نوشعر
یدونه پسر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید