بود روزی که در آن
آدمی پاره لباس
خسته و مانده و خوار
با دو دستش
خاک و خون را به جهان نامه بکرد
و به رویش بنوشت
آدمی هست
زیبا و عزیز
عاشقش گشته ام و
دوش با حس غریب
گفتمش عاشقشم
لیک او رفت و بگفت
که تو را دوست نمیدارم من
از همان لحظه ی خاص
بشکستم و به اصوات نهان
روی امواج غمم
نغمه کردم
که غمم تنهاییست