زنی در من هست که با نوشتن زنده است. از وقتی خودش را به خاطر داشته نوشته. و در این سالهای نوشتن، بسیار روزها بوده که برای کسی جز خودش ننوشته. حالا هم دوباره وقت نوشتن در این گوشه کوچک بینام و نشان رسیده است. دلم میخواهد تصور کنم گوشهای از یک کافه در شهری دور نشستهام، شهرهایی که دوست میدارم را دیدهام، و حالا بدون حسرت ندیدن آن شهرها و خیابانها مینویسم. اصلا یکی از دلایلی که به مرگ تن نمیدهم دیدن همین شهرهاست. باز هم مثل یک نامه کوچک. ژورنال روزانه را باز میکنم و مینویسم. از فروردین تا ۱۵ اردیبهشت که تولدم بود، دشوار گذشت، اما بسیار آموختم. دانشگاه NYU هم نامه قبولی فرستاده. امید زیبایی است. دروغ نمیتوانم بگویم. نامه قبولی که آمد گریه کردم. گریه خوشی از اینکه بهترین دانشگاهها و موسسهها باور دارند من روزنامهنگار خوبی هستم و همه مرا میخواهند. خنده البته که به بغض تبدیل میشود. یک سال دیر شده، ترامپ آمده، پول رفتن چندین برابر شده و من و آرزوهای دیرین تحصیل در بهترین دانشکدههای روزنامهگاری و خبرنگار جنگ شدن هنوز پشت دیوار ناممکن ایستادهایم. ۱۸ سالم بود که عاشق خبرنگاری شدم. ۳۸ سالم است و لحظهای از انتخابم پشیمان نشدم، حتی وقتی در انفرادی بودم. اما این رویاها که کف دستان من نشسته هنوز محال است، دسترنج سالها تلاش بیوقفه من است. به قول بچهها «همه تو را میخواهند»، جواب میدهم «پول رفتن را از کجا بیاورم؟» استعداد و توانایی و هوش و تلاش من تا همین نامههای قبولی رسیده. باقی دست من نیست.
جواب یکی هنوز مانده، شاید آخرین امید. رنج بزرگی هم دارم. مثل همیشه. فراموش شدم، بعد یک جدال تند و تیز. اینبار دق فراموش شدن ندارم، غم دل کندن اما تا دلت بخواهد. رسیدم به نقطهای که مدام تکرار میکنم «دیگر چه فرقی میکند.» ناامیدم کرده، آزارم داده، تحقیرم کرده، محبت کرده و بعد بیمحبتی. دوست داشته، و بعد سکوت. نگران بوده، و بعد انگار ناپدید شدهای. همین است که هست. عشق او همین است. درد من همین است. جهان برای زنهایی مثل من چیز زیادی در چنته ندارد. دویست سال پیش ما را به جرم ساحره بودن میسوزاندند. حالا ما که جرات نه گفتن داریم، سوزانده نمیشویم اما این دنیا به خاطر غرور و استقلالمان گردنمان را میشکند. من یک قدم با آرزوهایم فاصله دارم و همه محالاند. من یک قدم تا ترک کردن تو فاصله دارم و این شاید تقدیرم باشد.
اولین روز ۳۸ سالگی