خب، حالا لیست طویلی هست از عکسهایی که تا به حال منتشر نشده، از عکسهای سالها قبل. ناگهان همه را با هم منتشر کرده. زن، که نمیدانم نامش را چه بگذارم، لابد ناگهان حس کرده خطری هست و باید یک آلبوم از عکسهای با حضور یکدیگر جمع کند، عکسها را بچیند کنار هم و انگار که فیلم Love Story باشد، به همان سبک و سیاق منتشرش کند. فقط خندیدن و بوسه در برف ندارد، که اگر میشد آن را هم اضافه میکرد. تمام آنچه در این سالها داشته، همه داشتههایش را جمع کرده، چیده در یک ویترین، که بگوید ببین، همهچیز عالی است. هوا برت ندارد که جایی کم بودهام. داشتههایش زیاد است. سالها و سالها و سالها خاطره. یک صندوقچه بزرگ پر از بقچههای خاطره دارد. من، شبیه کوزت وقتی در راه خانه تناردیهها پشت ویترین زل زده بود به آن عروسک، در تمام این یک هفته زل زده بودم به عروسک «من خوشحالم» و نگاه بر نداشته بودم. در تمام این دو سال، زل زده بودم به همین عروسک. حالا تصور کن کسی برای فخر فروختن به دخترکی که نان کوچکی در دست گرفته، و زل زده به یک عروسک و اشکهایش یخ زده، چون میداند دخترکهای لرزان نباید دلشان عروسک پر زرق و برق بخواهد، برای این دخترک تصویر قصر بلورین را چیده. گذاشته جلوی چشمش، انگار بگوید ببین، این قصر من است. تو هم راهی به آن نداری. رفته از اعماق سالها، هر تصویری که اندکی محبت و روشنایی داشته جمع کرده، و چیده پیش چشم دخترکی که قلبش خیره به چشمهای عروسک مانده. بماند که هر عکس خنجری بود و خواهد ماند الیالابد، اما آن زن نمیداند، دخترک چشم به قصر هیچکس نداشت. دخترک اصلا حتی تصور هم نکرده بود روزی گوشهای از قصر را ببیند. آن دخترک لرزان، با اشکهای یخزده، فقط یک ثانیه در آغوش گرفتن عروسک را تصور کرده بود. فقط همین. گرمای محبت عروسک دلش را گرم کرده بود و بعد در آتش آن، همه وجود و زندگیاش سوخته بود. وگرنه که قصر و گرما و روشنی کجا، و بدن یخزده لاغر دخترکی لرزان، که هیچ ندارد جز دردی که هرگز خوب نخواهد شد، کجا.
آن زن نمیداند که دخترک مدام میخواند:
Ama bir acı var içimde, bir yara hiç geçmeyen
Pencereler önünde ölü kuşlar hiç ötmeyen
Bir şarkı var dilimde, sözleri hiç bitmeyen
Öyle bir yağmur ki, yıllarca hiç dinmeyen
Sen unut beni, sen unut beni, unut beni
Düşüyorum hayatın ellerinden