روز چهارم آذر برای خودم در دفترچهام نوشتم: «چطور میتوانی به کسی که گلولهای به قلبت شلیک کرده اعتماد کنی؟» امروز 15 آذر است و من پاسخش را میدانم: «نمیتوانم.» دیگر هرگز نخواهم توانست به او اعتماد کنم. دیگر هرگز نمیتوانم باور کنم که به سلامت و آرامش من کوچکترین اهمیتی میدهد. دیگر هرگز باور نمیکنم که زخم نخواهد زد، همه این زخمها کار دست اوست. نمیداند اما من میدانم. انگار بی آنکه بداند چاقویی در دستانش دارد و مدام زخم میزند. زخمهای بزرگ، زخمهای کوچک، زخمهای مداوم. امان نمیدهد تا زخم قبل کمی التیام پیدا کند، دوباره چاقو را فرود میآورد. نمیداند، خودش نمیداند چطور زخم مکرر شده. امروز که اینجا، در نور پنجره نشستهام، خوب میدانم که از هر امیدی به او باید کنده شوم. امید گاهی شبیه یک ستاره کوچک در قلبت است. گاهی زندگی، چیزها، یا کسانی که دوست میداری، ستارههای کوچکی در قلبت میکارند. وقتی ناامیدت میکنند اما مینشینی و این ستارههای کوچک که حالا کمجان و بینور شدهاند را از قلبت جدا میکنی. دانه دانه. گاهی به وقت جدا کردن ستارهها اشک میریزی، گاهی خشمگینی، گاهی رنجیدهای، ستارهها اما باید کَنده شوند. چارهای نیست. امیدهای کوچک معصوم مثل شمعی که تا آخرین لحظه تلاش کرده نوری برایت باشد، تا آخرین لحظه تقلا کردهاند. اما چه میشود کرد عزیز من؟ ستارههای کوچک امیدم خاموش شدهاند. جنگیدم اما، زورم به زندگی نرسید.
«قلبم سردترین و تنهاترین چیزی است که در جهان یافت میشود. یک عمر برای شادی خوشبختی در زندگی جنگیدم و جز شکست حاصلی ندیدم.»
تو ستارههای کوچک قلبم را، باز هم خاموش کردی.
روز 177