ایستادهایم برِ خیابان. دستم را محکم گرفته. مثل دختر بچهای که از گم شدن مادرش در هیاهو میترسد. صدای فریاد و بوی گاز اشکآور میآید. صدای گلوله. قلبم از ترس و هیجان به سینه میکوبد. قلب او هم. به من نگاه میکند، انگار منتظر است من تصمیم بگیرم. بمانیم یا بدویم؟
جلوی بیمارستان کسرا هم کنارم ایستاده بود وقتی رو به مامور فریاد میزدم: «بترسید».
دست میاندازم و شال را که مثل ماری دور گردنم تنیده میکشم، میبرم بالای سرم و همراه صدها زن دیگر در هوا میچرخانمش. انگار کن که صدها کبوتر ناگهان به پرواز در آمده باشند. از آن لحظاتیست که روح باور ندارد آنچه به چشم دیده را. پاهایم انگار روی زمین نیست. قلبم از شوق و هیجان و شور میلرزد. آخ آزادی، که هیچچیز در این جهان از تو باشکوهتر نیست. زنجیر بردگی را پاره کردهایم. او هم کنارم ایستاده، قلب او هم میلرزد. به من افتخار میکند؟ نمیدانم.
یک بار دیگر هم بود که کنارم نشسته بود. روی پلههای هواخوری بازداشتگاه. گفت: «پشیمانی؟» گفتم: «معلومه که نه!» قانع شد. به جنگیدن ادامه دادیم.
با من از آتشها گذشته، از حماقتها، تحقیرها، افتخار کردنها، خود را ناکافی دانستنها، از همه زجر روحی و جسمی که بر او روا داشتم. در تمام این سالها به روشنایی و تاریکی، دستم را رها نکرد. میگفتم بپریم، و با من میپرید. زخم که میخوردیم عتاب نمیکرد. زخم که میزدم گریه نمیکرد. خون که از پاهایم روی زمین میریخت نمیترسید. به من اعتماد داشت. گفته بودم به من اعتماد کن، زندانی هیچ قفسی نخواهیم شد. یک روز اما، همان روز که گلوله بر سینهام نشست. همان لحظه، همان تکان هولناک، همانجا که «زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی شد».... برگشت و به من نگاه کرد. ضربه مهلک بود. درد فوق توانمان بود. گفته بودم همهچیز را میتوانیم تحمل کنیم اما این یکی، تحمل این درد هولناک، غیر ممکن بود. منجمد شده بودم از درد. نگاهم کرد، چشمانش پر از سوال بود. سوالش را میدانستم، «چرا؟»
جوابی اما نداشتم. روزها گذشت، روزهایی تاریک و جهنمی، تا توانستم در مقابلش بنشینم. گفتم: «مرا ببخش. گفته بودم دیگر هرگز به اینجا بر نمیگردیم. ده سال پیش به تو گفتم دیگر هرگز چنین دردی را تجربه نخواهی کرد. دیگر هرگز اینگونه تحقیر نخواهی شد. دیگر نمیگذارم به اینجا برگردی. نتوانستم. نتوانستم از تو و خودم محافظت کنم. نصیبمان باز هم این گور حقارتبار شد. من بر عهدم نماندم. اعتماد کردم. اشتباه کردم. مرا ببخش.»
بار آخری که کنارم نشست اما این او بود که حرف میزد. قرصها را توی دستم فشار میدادم. پرسید: «میخواهی از این درد بیامان خلاصمان کنی؟» گفتم تو اگر راه خلاص دیگری داری بگو. «آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگ از میان نرود؟» نگاهم کرد. میدانستم اعتراضی نمیکند. بار چندم بود که هیچکس نمیدانست بر درگاه مرگ نشستهام و استخاره میکنم؟ بیصدا ماندم. جهان بیرون پر هیاهو پی گذران همیشگی خویش بود. آرام گفتم:«نمیخواهم اینجا بمیریم. شاید بخواهم بمیرم، اما اینجا نه. باید برویم، قبل از این که مرگ بیاید. من زنِ بیچاره نیستم.» سکوت کرد.
حالا گاهی روبروی آینه میایستم و با رژ قرمز روی لبهایم، دستانم را دو طرف کمر باریکم میگذارم و میگویم: «ببین چه قشنگم.» نگاهم میکند و میدانم در نگاهش چه پنهان است «تا کی دوام میآوری زن سرکش عاصی؟ تا کی تظاهر میکنی که ایستادهای؟ با این سینه شکافته شده از درد، تا کی میتوانی بجنگی؟» راست میگوید. لبخندم را پاک میکنم، سر برمیگردانم و میگویم: «چه میشود کرد عزیز من؟ زورمان به زندگی نرسید.»
روز 96