منصوره رضایی
منصوره رضایی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

دشمن در گلستان


یک شب «تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمرِ تلف‌کرده تأسف می‌خوردم» که فهمیدم قرار است بقیه‌ی عمرم هم به همین حال و منوال تلف بشود، پس چه بهتر که در چند صباح باقی‌مانده «دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و من‌بعد پریشان نگویم» اما اولاً کاری جز پریشان‌گویی بلد نبودم و ثانیاً هرچه منتظر ماندم رفیق گرمابه و گلستانی از راه برسد و از من بخواهد اثر فاخری در حد گلستان سعدی بنویسم، هیچ کس نیامد و چشمم به در خشک شد و پریشان‌حال‌تر گشتم. پس کنج عزلت گزیدم و فهمیدم دوستان من فی‌الواقع دشمنان من بوده‌اند و حیف از آن آب معدنی‌هایی که برایشان خریدم و پولش را روی پیک نکشیدم. ‌حیف از آن اسکرین‌شات‌های خانه خراب‌کنی که از چت‌هایمان غنیمت برداشتم و منتشر نکردم. حیف از آن سوتی‌های جانگدازی که استوری نکردم. حیف از آن همه ایثار و فداکاری. مَخلص کلام آنکه، سفت چسبیده‌بودم به کنج عزلتم که ناگهان دیدم کنج عزلتم هم دشمن من است. کنج عزلت اگر واقعاً کنج عزلت باشد باید عارفی، شاعری، چیزی از تویش دربیاید نه منِ یک لا قبای عاطل و باطل. پس کنج عزلت را رها کردم و رفتم سراغ گلستان و شناخت دشمنان. چشم‌هایم را بستم و سعدی را باز کردم و از عمیق‌ترین جای وجودم نیت کردم و گفتم: «ای خواجه‌ی شیرازی، تو کاشف هر رازی. دشمنانم را به من بنمای و راه مقابله با آنان را نیز بنمای. کلاً هرچه لازم است بنمایی را بنمای.» در همان حال معنوی بودم که صدای شیخ را شنیدم. بخشی از سخنان شیخ در هجویات و هزلیاتش می‌گنجید اما خلاصه‌اش این بود که: «درسته من شیرازی‌ام اما اونی که باهاش فال می‌گیرن یکی دیگه‌ست. من رو فقط باز می‌کنن و ازم پند می‌گیرن.» اما از آنجا که شیرازی‌ها خوش‌مشربند و دست رد به سینه‌ی کسی نمی‌زنند ناگهان این عبارت مقابل دیدگانم ظاهر شد: «نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود.» البته این حکایت درباره‌ی طایفه‌ی دزدان عرب بود اما کمی که فکر کردم دیدم طایفه‌ی ما هم دست کمی از طایفه‌ی دزدان عرب ندارند و ما طایفتاً! خواب‌آلودیم. در حدی که اگر کسی نشناسدمان فکر می‌کند معتاد پعتاد هستیم اما خیلی‌هایمان نیستیم. ما یک‌سره خوابیده‌ایم. خوابیده غذا می‌خوریم. خوابیده درس می‌خوانیم. خوابیده حرف می‌زنیم. خوابیده دعوا می‌کنیم. خوابیده بازی می‌کنیم. (منظور، موبایل‌بازی است.) خوابیده فیلم می‌بینیم. خوابیده خرید می‌کنیم. خوابیده تفریح می‌کنیم و حتی خوابیده کار می‌کنیم. مثلاً خودِ من همیشه در حالت درازکش، چیز میز می‌نویسم.

تا حالا این وضعیت جنازه‌طور را مطلوب می‌دانستم و محبوب می‌شمردم اما حالا با راهنمایی شیخ فهمیدم خواب، دشمن ما بوده و باعث شده به هیچ‌جا نرسیم. فلذا بسیار متنبه شدم و تصمیم گرفتم از فردا صبح خروس‌خوان بیدار شوم و آن‌قدر صدا بدهم که بقیه‌ی خاندان را هم بیدار و آگاه کنم و همه با هم کامروا شویم ولی نمی‌دانستم چه‌طوری باید با این دشمن سرسخت و سگ‌جان مبارزه و مقابله کنم.

پس دوباره چشم‌هایم را بستم و سعدی را گشودم و از وی راهکار مبارزه با دشمن را طلب کردم. وی بی‌درنگ فرمود: «چو دشمن خراشیدی ایمن مباش» همان‌جا از دشمن‌تراشی و دشمن‌خراشی خود پشیمان شدم و گفتم: «مگر خواب بیچاره چه کاری به کار تو دارد که از میان این همه دشمن، زورت به او رسیده و می‌خواهی نیست و نابودش کنی؟ مگر نه اینکه حکیمان گفته‌اند: پرخوابی بِه از بی‌خوابی؟» البته نمی‌دانم کدام حکیمان این جمله‌ی قصار را گفته‌اند ولی درست گفته‌اند. من خودم کسی را می‌شناسم که از بس نخوابید خواب به خواب رفت و مُرد. پس دست از سر خواب برداشتم و رفتم سراغ شناخت سایر دشمنانی که مانع موفقیت و پیروزی من در تمام میادین و عرصه‌های علم و حلم شده‌اند. بنابراین مجدداً سعدی را گشودم. سعدی که از این همه گشایش به ستوه آمده و رنجور شده‌بود با صدایی خسته و لحنی درهم شکسته گفت: «دو کس دشمن مُلک و دینند: پادشاه بی‌حلم و زاهد بی‌علم.» هرچه گفتم: «شیخ جان! جانِ مادرت رحمی کن و از این حرف‌های بودار نزن و من هنوز جوانم و کلی آرزو دارم و این حرف‌ها برای زمان شما بوده و الآن دوره‌ی پادشاه‌بازی و شاهزاده‌گرایی تمام شده و خدا را شکر و الی ماشاالله تمام زاهدان ما علم دارند و تمام عالمانمان زهد دارند و مُلک و دین ما هیچ دشمنی ندارد و همه چی آرومه و ما خیلی خوشحالیم.» فایده نداشت که نداشت. درِ شیخ بر یک پاشنه می‌چرخید و مرغش یک پا داشت و دهان مبارکش بسته نمی‌شد. دیگر مجبور شدم به زور ببندمش اما دیری نپایید که خودش خودش را باز کرد و فریاد زد: «فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده.» شیخ زده‌ بود به سیم آخر و تا سر ما را به باد نمی‌داد دست‌بردار نبود. التماسش کردم که: «یا شیخ! تو رو به ریش و لحیه‌ت قسم کاری به کار مداح‌ها نداشته‌باش دیگه و با دشمن نیارشون توی یه جمله. این بندگان خدوم خدا انقدرام به دردنخور نیستن. طمعشون کجا بود آخه؟ میان با دوتا روایت مستند و شعر فاخر، اشک ما رو درمیارن و یه پاکت ظریف و نحیف می‌گیرن و می‌رن تا سال بعد! احتمالاً مداح‌های زمان شما اهل نرخ‌های آن‌چنانی و ماشین‌های این‌چنانی و بادیگارد و تشریفات بودن. خدا رو شکر مداح‌های روزگار ما اصلاً و ابداً اهل زرق و برق نیستن.» شیخ که لاطائلات بنده را شنید فهمید نه‌تنها معنی مداح و زَرق را نمی‌دانم، بلکه بلد نیستم این کلمات را درست هم بخوانم و خودش خودبه‌خود بسته شد.

من که بوی تند سخنان شیخ را شنیدم تصمیم گرفتم به دامن دشمن نخست و شیرینم پناه ببرم، یعنی خواب. پس عروسک خرس گنده‌ام را در آغوش گرفتم و چشم‌بند خرسکم را بر دیده نهادم و خوابیدم. درست است به‌زعم جناب شیخ، خواب دشمن بود اما عجب دشمن گرم و نرمی بود لامصب. کاش همه‌ی دشمن‌ها این‌طور مهربان و دوست‌داشتنی بودند. چشم‌هایم هنوز گرم نشده‌بود که شیخ با شکل و شمایل حمیده خیرآبادی آمد به خوابم و گفت: «خوبه! خوبه! می‌بینم که با دشمنت خلوت کردی و دل می‌دی و قلوه می‌گیری. این همه خوابیدی کجا رو گرفتی؟ پا شو که دوستت پشت در منتظرته ولی حواست باشه که اومده «حَسَن نماید.» با شنیدن این جمله‌ی آخر، چنان از خواب پریدم که سرم به سقف خورد و تهم به تخت. مگر قرار نبود شیخ دیگر حرف سیاسی نزند؟ چه‌کار به حسن داشت آخر؟ آن بنده خدا که خیلی وقت است کلید مُلک را تحویل داده و معلوم نیست کجا دارد لبخند ژکوند می‌زند. نکند منظورش حسن دیگری است؟ حسن خطرناکه حسن! مثلاً؟ شاید هم منظورش آن حسن است که شیر گاوش را به هندوستان صادر می‌کرد؟ از همه‌ی این‌ها گذشته، فعل نمودن را کجای دلم بگذارم؟ آخر از نمودن در زمان سعدی تا نمودن در روزگار ما تفاوت از زمین تا آسمان است. در همین افکار مشوش غرق بودم که دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه یک‌بار دیگر شیخ را باز کنم و معنی و مفهوم خوابم را از او بپرسم. با ترس و لرز بازش کردم. تا باز شد بانگ برآورد: «اونی که ازش تعبیر خواب می‌پرسن یکی دیگه‌ست. گفتم که از من فقط پند و حکمت می‌پرسن اما چون تو خدازده‌ای بیا بقیه‌ی خوابت رو از این توو ببین و دست از سر من بردار.» تازه فهمیدم آن جمله‌ی کذای حسن‌دار، بخشی از یک حکایت بوده و ابیات پیش و پسش این است:

« از صحبت دوستی به رنجم/ کاخلاق بدم حسَن نماید

عیبم هنر و کمال بیند/ خارم گل و یاسمن نماید

کو دشمن شوخ‌چشم ناپاک؟/ تا عیب مرا به من نماید»



دشمنطنزطنزنویسیگلستان سعدی
هرجا سخن از نوشتن است نام من می‌درخشد.:)) زیاد می‌خوانم و کمی می‌نویسم. کمی پیشتر معلم مدرسه و دانشگاه بودم اما حالا اولی را نیستم. راستی! به جناب سعدی هم عشق می‌ورزم اما نه در حدّ محبوب من!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید