ketab.gasht
ketab.gasht
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روزانه نویسی، گذشته

روزهایی هست که حوصله هیچ کاری رو نداری


روزهایی پر از بی حوصلگی، فکر میکنی تو دنیا تک افتادی، این روزها بیشتر از همیشه یاد گذشته میوفتی، اشخاصی که در گذشته بودند و الان فقط خاطره هستند. مدتهاست ازشون خبر نداری. و حتی اگر ارتباطی هم باهاشون بگیری دیگه حوصله شون را نداری. انگار آنها مال همان زمان بودند همان دوره و همان سن، الان هیچیشون به شما نمیخوره، باهاشون بیشتر احساس غریبی میکنی. مثل وقتی که بعد از چندسال برمیگردی به محل کار قبلیت، احساس دوگانه بدی هست. هم دوست داری دوستهای قبلیت رو ببینی و هم از دیدنشون یک جور دلتنگی بهت دست میده. احساس میکنی جایی هستی که بهش تعلق نداری. نمیدونم دقیقا چه احساسی هست. شاید نوعی حسادت یا حسرت برای گذشته یا زمانهایی که دیگه به تو تعلق ندارند.

توجه هایی که بهت نمیشه و حرفهایی که تو در جریانشون نیستی و نمیتونی در اون شریک بشی.

ما آنقدر درگیر گذشته میشیم که درک این واقعیت که گذشته واقعا وجود خارجی ندارد برامون غیر ممکن به نظر میاد، ولی واقعا چیزی به مفهوم گذشته وجود نداره جز در ذهن ما، و این ما هستیم که آن را در ذهن خودمون می‌سازیم. جالب هست که این گذشته برای هر کدام از ما صورتی متفاوت دارد، هرچند وقایع مشترکی را گذرانده باشیم.

گاهی وقتها ما خودمون گذشته رو طوری که دوست داریم می سازیم. آیا واقعا چیزهایی که در کتابهای تاریخ نوشته شده، همانطور اتفاق افتاده است، آیا مثلا اگر دو انسان از همان موقع را ببینی و روایت مشترکی را برایت تعریف کنند همان طور تعریف میکنند که در تاریخ نوشته شده، یا هرکدام داستانی متفاوت میگویند. جولین بارنز در کتاب «درک یک پایان» میگه:

« تاریخ در لحظاتی شکل می‌گیرد که نواقص حافظه دست در دست مستندسازی ضعیف قرار می‌دهد.»

چرا راه دور بریم ما برای گذشته خودمون هم این کار رو انجام میدیم اغلب ناآگاهانه و گاهی آگاهانه. چقدر داستانهایی که برای بچه ها یا اطرافیان مون تعریف میکنیم همانطور که واقعا اتفاق افتاده هست. گاهی وقتها ذهن ما وقایع را طوری که دوست داریم می بودند می‌سازد. و واقعا نمیشه به صراحت روی آن اسم دروغ گذاشت.

کتاب «درک یک پایان» از جولین بارنز داستان مردی مسن هست که به مرور خاطراتش میپردازد و نکته جالبش این هست که این مرد حافظه خوبی ندارد و گذشته را با شک و تردید تعریف میکند یا به خاطر می آورد . بارنز به نحوی چنان زیبا این کار را انجام می دهد که خیلی جاهای داستان خواننده واقعا می ماند که آیا مرد دارد دروغ میگوید یا واقعه را اشتباه به خاطر می آورد یا واقعا همینطور بوده که به خاطر می آورد.

جای دیگری در کتاب میگوید یکی از تفاوت‌های جوان بودن و مسن بودن این است:

ما در جوانی، می‌کوشیم آینده‌ را برای خود بسازیم و اختراع کنیم و در پیری سرگرم اختراع گذشته برای دیگران می‌شویم.

پس از خواندن این کتاب دیگه نمیتونی به حافظه ات و خاطرات گذشته ات اعتماد کنی.

الان که فکر میکنم میبینم این نتیجه بد که نیست، بلکه خیلی هم خوب هست، اینطوری دیگه گذشته اعتبارش را پیشت از دست میده و اهمیت کمتری و درنتیجه زمان و انرژی کمتری را بهش اختصاص میدهی. شخم زدن گذشته چه فایده ای می‌تونه داشته باشد.


پی نوشت:این پست را به قصد معرفی کتاب ننوشتم، شاید در فرصتی مناسبتر کتاب را معرفی کنم.


گذشتهخاطراتکتابدرک یک پایانجولین بارنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید