هشدار: ممکن است باعث اسپویل شود.
کتاب شبهای روشن یا شبهای سپید
با عنوان لاتین White Nights
نوشته نویسنده بزرگ روس داستایوفسکی
چندین سال پیش این کتاب را خواندم یادم هست که برام خیلی عجیب و غریب بود و درک نمیکردم آدمی رو که با در و دیوار حرف میزنه. اما باز هم برام اثبات شد که دوباره خوانی کتابهای خوب چقدر جذاب و لذت بخش هست. اما رمان،رمان عاشقانه کوتاه است. از زبان جوانی به قول خودش استثنائی. کسی که تمام عمرش رو تنها بوده و در رویا و خیالپردازی میگذرونده. و حتی عاشقانه هاش هم در رویاهاش بوده، اما در شبی سپید اتفاقی درگیر عشقی میشه که مثل خودش استثنایی هست. میشه کفت عشقی افسانه ای چون وقتی داستان رو میخونی میبینی با واقعیت خیلی فرق داره و همچین عشقی تقریبا باورش سخته.خودش استثنایی هست. میشه کفت عشقی افسانه ای چون وقتی داستان رو میخونی میبینی با واقعیت خیلی فرق داره و همچین عشقی تقریبا باورش سخته.
ایده داستان که جذاب هست و داستان پردازی و توصیفات داستایوفسکی هم که نیاز به تعریف نداره، چنان غرق دنیای شخصیت داستانت میکنه که انگار خودتی. اما راستش من با شخصیت ناستنکا نتونستم کنار بیام ، نفهمیدم آخر، دختر زیرک و باهوشی هست یا دختری ساده. البته مردد بودن و دو دلی هاش در دوست داشتنهاش قابل درکه و خیلی خوب نمایش داده شده.
آخر داستان هم تقریبا غافلگیر کننده بود. و به شخصه که کتاب رو با رضایت نبستم. به نظر من عشقی که نشان میداد بیشتر دور از واقعیت و اگه نخوام بگم افسانه ای کمیاب هست و راستش من عشق فلورنتینو در «عشق سالهای وبا» مارکز را بیشتر پسندیدم. شاید هم این از شگردهای نویسندگی داستایوفسکی باشه.
عنوان کتاب به یک پدیده نجومی اشاره دارد. در تابستان، در نواحی شمالی کره زمین مثل پترزبورگ، به علت زیادی عرض جغرافیایی شبها هوا مثل آغاز غروب روشن است. البته این اسم معنی استعاره ای نیز دارد به نوری که در دل این دو شخص تنها در چهار شب ملاقات باهم تابیده شد.
پشت جلد:
ناستنکا… آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟… نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
معرفی مختصری بود که در صفحه اینستا نوشته بودم. اما آنچه که الان از کتاب به خاطر دارم، تک صحنه هایش اینگونه است، دختری که در شبی روشن در کنار رودخانه در حال گریه است، پسری صدای او را می شنود و برای دلداری به سوی او می رود، دختر و پسری که در شبی نسبتا روشن کنار رودخانه می روند و می آیند و حرف می زنند، و همچنان مسیرشان را از عمد طولانی میکنند تا صحبتشان را ادامه دهند، صحنه بعد، زوجی که بعد از مدتها بهم رسیده اند و هم را در آغوش کشیده اند و پسر جوانی که معذب و مردد و ناراحت آنها را بگی نگی، نگاه میکند، صحنه چهارم، عروس و دامادی که غرق در شادی سوار کالسکه اند( این را مطمئن نیستم) و نگاهی که از دور آنها را می بیند...
با تمام احترام و علاقه ای که به داستایوفسکی و قلمش دارم، شبهای روشن توی کتم نمیرود، مخصوصا آخر داستانش، هرچند من هم به عنوان خواننده به جای دختر یا تصمیمی که نویسنده میخواست به جایش بگیرد، مردد ماندم، اما باز هم اینجور پایان انگار هنوز روی دلم سنگینی میکند.
دوست داشتم اینجور پایان می یافت که مرد جوان اول، به جای اینکه بماند و برای زوج عاشق و معشوق دعای خیر کند و و ...
به حالت ناراحتی و غم و اندوه میرفت به جایی دور تا دیگر آنها را نبیند و فراموش کند. حالا خوش بینانه اش اینکه نه از روی حسادت و یا تنفر بلکه برای تحمل بهتر شرایط و رفع رنج فراغ ...
درست است که میگویند خواسته دوست داشتن بیدریغ را نشان دهد که عمقی بیشتر از عشق دارد... اما به نظر من که عادی نیست چون دم از عشق می زند و عشق جز به تمنای وصال مگر به چیز دیگری رضا میدهد...
بیشتر در نشان دادن احساسات مرد جوان، حس دورویی و تظاهر می کنم، اما خوب این هم منتفی است. نویسنده طبعا، احساسات و منویات واقعی ذهن شخصیت داستان را بیان میکند، وگرنه که به هیچ داستانی نمیشود اعتماد کرد...
فکر میکنم اگر بتوانم یکبار دیگر نسخه زبان انگلیسی کتاب را بخوانم شاید برداشت بهتری داشته باشم..