باد می آمد انگار ، می پیچید در چنارهای بلند کوچه . تاریکی آسمان تهران ، ستاره هایی روشن.سال های اول دبیرستان !به آسمان نگاه می کردم و از خودممی پرسیدم ؛ او هم مرا دوستدارد؟؟؟ ... بوی آهنگ های فریدون فروغی می آمد ...بوی چراغ های نفتی ...
بوی ترس ... برق ها می رفت و صدای ضد هوایی و ما در انتظار بمباران تهران ... بین مرگ وزندگی دست و پازدن هرشب و هرشب ... گوش هایم را می گرفتم .گربه سیاه و سفیدمان، خواهرکوچکم و پدرم که دست او را می گرفت .... من تنها و دورتر جایی می ایستادم که آسمان را ببینم...نور ضد هوایی و صدای بمباران ... ... و مادرم ...مادرم هیچ وقت با ما به زیر پله های حیاطنمی آمد . در تاریکی خانه ، پشت میز ناهار خوری در آشپزخانه می نشست و با اولین آژیرقرمز سیگارش را روشن می کرد، بهمن می کشید ! من اگر می توانستم یواشکی یکی بر میداشتم!!بوی تندی داشت ، معلوم بود سیگار کشیده ام ! مادرم به روی خودش نمی آورد !!! آرام بودانگار بخواد لج مرگ را در آورد !!! در جواب اصرار پدرم و ما برای فرار از بمباران ،همیشه میگفت ؛بدون عشق ، بدون امید ، بدون کسی که دوستش دارم ...همان بهتر که من هم نباشم ...... آسمان تهران سال هاست که در شب دیگر آنقدرها ستاره ندارد...
مرجان وفایی