مریم
مریم
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

جرئت ناشیانه !

معمولا خاطرات ناشیانه و هیجان انگیزی که برام اتفاق افتاده مربوط میشه به بعد از اومدنم به دانشگاه. تا قبل از اون دختر تقریبا شهر ندیده و بی تجربه ای بودم که به قول مامانم توی پر قو بزرگ شده بودم. دوست داشتم یکی از تجربه های بی خردانه که از اون همیشه به عنوان خریت بزرگ یاد خواهم کرد بگم D:

توی راه برگشت از خونه به دانشگاه اتوبوس گرفتم و چون اتوبوس از شهر دیگه ای میومد و ما رو تو مسیر سوار میکرد شماره صندلی اهمیتی نداشت و به درد سگ میخورد. هرکی اول بشینه :/

سوار اتوبوس شدم و تنها جایی که خالی مونده بود نشستم. پیش یه خانم جوون، امروزی و ... آره دیگه پیشش نشستم. سر و وضعمون با هم بسیار فرق داشت من یه مقنعه کج و معوج با یه مانتو از سایز خودم بزرگ تر پوشیده بودم و کیف لپتاپم رو پیش خودم نگه داشته بودم که مبادا تو وسایل مسافرا گم یا زده بشه. معمولی معمولی. برعکس خانم کناریم که خیلی لاتی تیپ زده بود و آرایشش بدجور معلوم بود.

از اونجایی که تازگیا از عید گذشته بود جاده ها شلوغ بودن و سرعت لاکپشت شرف داشت به سرعت اتوبوس،مدتی همینجوری سپری شد. که خانومه گفت : ببخشید پاورپوینت دارین؟ من هم که تو ارتباط اجتماعیم سگ گلریزون کرده یه لحظه نگاه خانومه کردم یه نگاه به کیف لپتاپم کردم چندبار پلک زدم و گفتم آره آره ... شروع کردم زیپ کیف رو باز کردن و همزمان پرسیدم میخواین فایل ویرایش کنید؟ از گوشی میخواین انتقال بدین؟ که گفت نه نه میخوام گوشیمو شارژ کنم... یکم مکث کردم... گفت باهاش شارژ میکنن... گفتم پاروبانک؟ گفت اره و من گفتم: فکر کردم گفتین پاورپوینت، شاید دانشجویی چیزی باشین برا ارائه ای حیانا نیاز داشته باشین... خندید و گفت نه من خیلی وقته تموم کردم دانشگاه رو ... و بله صحبت مون از همین جا شروع شد. از در و دیوار حرف زدیم. از سگ و گربه ... اتفاقات اخیر و کلی چرت و پرت دیگه... معلوم شد ایام عید برای تفریح اومده بود استان ما و الان داشت بر می گشت. اظهار علاقه شدیدی به زبان انگلیسی کردم و با غرور گفتم الان مدت زیادیه با این اپلیکیشنه دارم ادامش میدم و حس فوق العاده ای داره زبان خوندن! که گفت اتفاقا من زبان تدریس میکردم یه مدت و کلی شاگرد داشتم... یکم با زبان انگلیسی صحبت کردیم متوجه میشدم دقیقا چی میگه و خیلی خوب صحبت میکرد و توی speaking واقعا جلوش کم میاوردم. فهمیدم به تازگی داره بریک آپ میکنه با دوست پسرش و به عنوان مدل توی تیم همون دوست پسرش کار میکرده و سفر هایی در همین رابطه مدلینگ گاها به کشور های حوزه خلیج فارس داره. و مدتی هم به عنوان مهماندار هواپیما مشغول بوده. خیلی جذبش شدم! ایده های خیلی خوبی هم در مورد کسب درآمد داشت. و یکی از ایده هاش برای من خیلی خوب اومد به عنوان دانشجو!

یجورایی خوشحال بودم که خدا همیشه آدمایی میذاره جلوم که بهم ایده بدن و صحبت کردن باهاشون مفید و جالب باشه! ولی موضوع اینجا بود که وقتی با هم حرف میزدیم من به شدت دچار culture shock میشدم:))))

از اونجایی که تابحال هیچوقت توی یه شهر دیگه تنها زندگی نکرده بودم و محیط اطرافم خلاصه میشد توی همونجایی که ازش میومدم، واقعا صحبت کردن با یه نفر دیگه با یه فرهنگ کاملا متفاوت و اعتقادات بشدت متفاوت اونم از نزدیک نه توی فضای مجازی برام خیلی سنگین بود.

من هر لحظه به شدت اختلاف فرهنگی پی میبردم و بله! الاغ وارانه جوابم اینا بود: بله! اوهوم! درسته! واو!

یکی از اختلافات اینجا بود که اصلا من دختری که سیگار بکشه ندیده بودم از نزدیک(بله در همین حد تباه!!) و اون سیگاری بود و منم ریه هام به دود و اینجورچیزا حساس!!! و چیزی نمی گفتم. حتی نمی گفتم ببخشید دود سیگار اذیتم میکنه. کم کم هوا داشت تاریک میشد و داشتیم به مقصد می رسیدیم. و منم هر لحظه میخواستم غش کنم از بس خوابم میومد. چشام مود جالبی گرفته بود و داشت داد میزد یجا باشه فقط برم بخوابم.

رسیدیم! شب شده بود. حوالی ساعت 9 اینا... جمعه هم بود. خانمه اصرار کرد که بیا دوستم میاد دنبالمون تو هم میرسونیم نزدیکی. و منِ به تمام معنا stupid به دلیل نداشتن قدرت قاطع در نه گفتن من من کنان گفتم باشه ممنون خیلی لطف میکنید اصلا راضی به زحمت نیستم و ... که با پاسخ قاطع "گمشو" به معنای نه بابا چه حرفیه روبرو میشدم. نهایتا تسلیم شدم و رفتم...

دوستش پسر بود. سوار شدم و سلام کردم و... یکم گذشت که داشتن حرف میزدن خانمه سیگار رو روشن کرد و دوستش قلیون رو... بوی قلیون داشت حالمو بهم میزد و بهم ترس و استرس تزریق میکرد ... شروع به زدن حرفایی کردن که خوشم نمیومد:/

اینکه کجا رفتی و چی خریدی و چیکار کردی و ... تمام این مدت فرض بر این بود که من خوابم، خرم و از هیچی خبر ندارم. خانمه شوکر رو از کیفش دراورد گفت اینو خریدم. ترس تمام وجودم رو برداشت. چرا باید شوکر بخره؟ نکنه بلایی سرم بیاره؟ نکنه یه باند حرفه ای ادم دزدن که میخوان سر به نیستم کنن :)))) داشت همینجوری پیش میرفت که یهو شوکر رو روشن کرد و صدای اژدها داد. شاید باورتون نشه ولی جیغ نزدم و چیزی هم نگفتم. آفرین چون از شدت ترس داشتم به خودم میلرزیدم. داشتم حرکات بعدیمو پیش بینی میکردم که اگ احیانا خواست کاری کنه من چیکار کنم؟ گوشی و کارت بانکی رو ورمیدارم میدوم؟ لپتاپم هم بذارم برا خودشون جونم مهم تره... بله صدای شوکر و نور زیادش زهره درم کرده بود و داشتم خدا خدا میکردم که بلایی سرم نیارن. حتی امید داشتم سالم برسم در دانشگاه!!! یکم گذشت خانمه داشت تو کیفش دنبال کلیدش میگشت که پسره گفت: گله؟ و جواب داد بهش که فک کردی فقط میرفتیم لب دریا؟

با خودم میگفتم خدایااااا اینا کین؟ چه غلطی کردم؟ وات ذ فاک ایز ذت؟ پس علاوه بر شوکر زدن گلم میکشن؟ نکنه بهم تعارف کنن و بگن اگه نکشیدی شوکر میزنیمت؟

وقتی خیابون رو گم کرد و پیچید یجا دیگه فهمیدم کارم تمومه. اینا قاچاقچی آدمن و منم بخاطر خریتم توی تله شون افتادم. داشتم با همین افکار به سر میکردم که خانومه گفت فک کنم اشتباه پیچیدی باید اون وری میرفتی! قلبم یکم آروم شد و امید یافتم.

واقعا داشتم میمردم از ترس ولی نم در نمیدادم که نکنه نقطه ضعفی ازم دریابن بخوان کار دیگه ای کنن:)))) واقعا هیچ وقت با همچین سطح عظیمی از شوک مواجه نشده بودم و ترس داشت ذره ذره وجودمو میخورد... میخواستم برای سالم رسیدنم نذر کنم.

به دانشگاه نزدیک شدیم و گفتم مرسی دستتون درد نکنه همین جاست! پرسید مگه بیداری؟ آره تمام مدت فکر میکردن من خوابم که داشتن چنین به زیبایی هنرنمایی میکردن ^^ لطف کردن در حقم و بدون خط و خشی پیادم کردن. تازه دوستش چمدونم هم برام پایین اورد! لپتاپم هم دزدیده نشد. منم مث این ژاپنیا که معذرت خواهی و تشکر کردناشون معروفه خم و راست شدم و با تشکرات بی پایان انگار که جونمو نجات داده باشن اونها رو بدرقه کردم و با خدایاشکرت گفتنای بسیار، به سمت خوابگاه قدم برداشتم.

خاطره چرت و پرتی بود و شاید بگین دختره ی ندید بدید زیادی این موضوع رو بولد کرده. ولی واقعیت اینه که این مورد برای من ندید بدید رفت جزو لیست اولین خریت هایی که به شدت بر اثرش وحشت کردم و پشیمون شدم ازش. و امیدوارم دفعه دیگه همچین کاری نکنم. رو قدرت نه گفتن و ارتباطات اجتماعی تون کار کنید حقیقتا. بعد از اومدن به دانشگاه کلی سر همین موضوع که بلد نبودم نه بگم ضربه خوردم. خصوصا اگه از یه محیط بسته وارد جایی مث کلانشهر یا همچین چیزی میشید این مورد براتون مهم تر و تعیین کننده ترهم میشه.

خب حالا سه ماه از این موضوع گذشته و واقعا پخته تر و باتجربه تر شدم نسبت به قبل و امیدوارم بتونم از پس خودم بربیام.


مرسی که خاطره ام رو خوندید! براتون آرزو خوشحالی میکنم و ... بوس به کله تون. بای.

ایدی اینستام اگه دوست داشتین با هم گاهی گپ بزنیم: Mary_mrrd

خاطرهخاطره نویسینه گفتنمهارت نه گفتندانشگاه
تابع زندگی همه‌مان ضوابط متفاوتی دارد؛ مساحت آرزوهامان باهم فرق دارد، اما همه در انسان‌بودن با هم برابریم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید