دیروز خیلی ساعت کاری طولانی و سختی داشتم . بشدت در تب و سردرد بیماری ویروسی ام میسوختم و وقتی برگشتم که توی خونه دراز بکشم و لش کنم دیدم ای وای برمن کلید خونه ام نیست!برگشتم بیمارستان و تمام بیمارستان زیر و رو کردم به تمام راننده اسنپ هایی که باهاشون جابجا شده شدم از طریق پشتیبانی اسنپ ارتباط گرفتم و هیچ کدوم کلید من نداشتن ! کلید قشنگ و دوست داشتنی من که یادگاری یک سفر کیوت با عشقم بود گم شده ! بیشتر از اینکه ناراحت عدم توانایی ام برای ورود به خونه قشنگم باشم ناراحت بودم که اون دسته کلیدم رو گم کردم ... خدایا چرا!؟ رفتم خونه دوستم و خداروشکر که دوستم بود واقعا! با وجوی که همیشه زحمتشون میدم و پیششون هستم ولی اینجوری تحمیل شدن بهشون خیلی زیاد معذبم کرده بود!و حس بدی داشتم و حس میکردم زیادی هستم . بخصوص که بچه ها چند تا تیکه بد بهم انداختن و بیشتر معذب شدم و گاهی که اینطوری میشم خیلی خجالت میکشم و گفت و گوی درونی بدی پیدا میکنم ! خلاصه که ناراحت شدم و احساس اضافی بودن کردم . یک دوست خیلی صمیمی دارم که احساس اضافی بودن رو خیلی تجربه میکرد و من درکش نمیکردم ، احساس مزاحم بودن رو !الان میفهمم چقدر احساس بدی میتونه ایجاد کنه!خلاصه که این که در شهر غریب بی کلید و جل بمونم رو تجربه کردم و الان به حرف مامانم رسیدم که چقدر مهمه یک اشناهای امنی دور و برت داشته باشی و از همه مهمتر اینکه متوجه شدم عشق مهربونم که قراره باهاش خانواده خودمون رو تشکیل بدیم چقدر حمایت گر ، مسئولیت پذیر و مهربونه و حقیقتا بیشتر از قبل حتی بخدا بیشتر از قبل عاشقم ...