یک زمانی در ویرگول بشدت افکار ترسناکم در مورد آینده رو مینوشتم و سردرگمی شدید از اتفاقات پیش روم گاهی من رو به حد فلج کننده ای از افکار میرسوند! الان که مینویسم 29 ساله ام.توی دومین آپارتمان مستقل خودم نشستم و پشت میز یادداشت میکنم و منتظر عشقم هستم که از شیفتش برگرده و تماس تصویری کنیم یکم قربون صدقه هم بریم و بخابیم . برنامه دو سال گذشته من این بوده! منتظر بشم برگرده تماس تصویری کنیم و بخابیم و بریم سرکار و غذا بخوریم و گهگاهی هم رو ببینیم و منتظر بشم برگرده و این داستان تکرار شونده. این وسط البته ی دهن سرویسی های بسیار وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم . دهن سرویسی های بسیار سنگین که بشدت به من یاداوری میکنه مسیولیت زندگیم کاملا با خودمه ! عاشق شدم و برای عشقم تلاش کردم . تلاش کردم که خانواده ها اوکی ازدواج بدن . تک تک اعضای خانوادم مخالف بودن دلایل کاملا واضح و مشخص بود اما چون از دایره اختیارات عشق من خارج بود نمیتونستم خرده ای بهش بگیرم . دوستش دارم . خیلی زیاد دوستش دارم . اونقدر که حاضرم بمیرم براش. اونم این ادعا رو داره ها ولی حقیقتش بگم برام مهم نیست لزوما راستش بگه. حس خودم برام مهم و باارزشه.خیلی میخامش با همه باگ هایی که داره پسر خوشگلی نیست در تعریف بقیه که بگم عاشق زلف پریشونش شدم ، با بیماری هایی دست و پنجه نرم میکنه ولی آدم درست و امنیه و مسئولیت پذیره. اینه که حاضر شدم قید خیلی چیزا رو بزنم که باهاش باشم . امیدوارم قبل از اون بمیرم چون بلد نیستم بدون اون زندگی خوبی داشته باشم اینه که دعا میکنم زودتر از اون بمیرم .این حرف دلمه ولی چون دارکه جایی نمیگم پیش شما میگم :)))))) دیگه ترس phd و تخصص خفم نکرده . زندگی میره جلو و فقط باید با ارامش زندگی کنم .دیگه مود اینکه بشدت تاثیر گذار باشم رو ندارم . فقط میخام در لحظه زندگی کنم و جاهای بیشتری از این جهان پهناور رو ببینم .ی حس عجیبی دارم اینکه فقط ی سال دیگه زنده ام . کاش بلد بودم بهتر برقصم!