مراسم نامزدی برگزار شد.به نظر خودم بسیار باشکوه و زیبا بود و همه چیز بهترین چیزی بود که برای ما مقدر بود فراهم کنیم!آرایش و لباس زیبا،ماشین جدید،عشق مهربونم با کت و شلوار و مهمون های آراسته و باغ گل آرایی شده... همه چیز خیلی زیبا و قشنگ بود واقعا...تجربه آرایشگاه خیلی گرون رفتن و این میزان دقت و توجه گرفتن هم جالب بود ... اصلا نفهمیدم چند ساعت چجوری گذشت اصلا! همین جوری زمان گذشت و مراسم به اتمام رسید... خیلی زیاد رقصیدیم و واقعا تجربه خوبی بود برام و حقیقتا اوقات خوشی با نومزد داشتیم تااا اینکه اومدیم خونه و رفتارهای بیشعورانه آدم ها آغاز شد ... باورتون میشه به محض رسیدن به خونه چند تا از مهمون هامون که از شهرهای دیگه اومده بودن شروه به انتقلدهای سخت گیرانه در مورد رفتار مهمونای دیگه ، کیفیت دیجی ، کیفیت رقص و ... کردن واقعا برام عجیب بود بعضی هاشون انگار میخاستن عامدانه حال من بگیرن ... بعضی از دوستان روزهای دیگه بشدت از دیجی و لباس فلان مهمون و غیره انتقاد میکردن ... آخه چرا باید همچین کاری کرد ؟ چرا باید انقدررر انتقاد کرد واقعا ... چرا ؟؟؟؟ نمیفهمم این کار رو ... حس میکنم از نادانی و شاید حسادت بربیاد این رفتار! مگه میشه یک نفر درک نکنه بعد از یک مراسم چقدر عروس و دوماد خسته ان و فقط باید نکات مثبت رو بولد کرد؟ نمیدونم ... برای تراپیستم توضیح دادم اتفاقات رو و ازش خاستم نظرش رو بگه اون معتقده که خیلی از رفتارهای درست اجتماعی اساسا مهارت هایی هستند که باید آموخته بشن! یعنی اینکه یک نفر جایگاه درست تحسین کردن رو بلد نیست اساسا یک مهارت آموخته نشده هست ... چه بسا اگر میدونست جور دیگری رفتار میکرد! به نظر درسته بعضی آدم ها اساسا نمیدونن چطور و با چه ادبیاتی باید صحبت کنند و آدم ها رو به دردسر و نشخوار فکری می اندازن ولی از طرفی کاملا محرز هست که من یک شخصیت حساس دارم و خیلی حرف و ها و حرکات میتونه زیادی ناراحتم کنه ولی که چی بشه ! به قول تراپیستم زیادی حساس بودن اساسا کی به درد خورده که الان به درد بخوره ؟ این دنیا به آدم پوست کلفت احتیاج داره! آدم پوست کلفت که چیزهای خیلی کمی بهش بربخوره و مسایل رو به خودش نگیره و شخصی نکنه اساسا! و دیگه اینکه به معنای واقعی کلمه دهن مردم رو نمیشه بست !!!!! قرار شد از این مسیله درسی بگیرم و تلاس کنم تا هفته و جلسه بعدی تراپیم روی موقعیت حساس نبودن کار کنم . ی مفهوم جالبی رو تراپیستم بهم یاد داد که واقعا جالب و لذت بخش بود و این بود که واقعیت و انتظار ما مثل دو کفه یک ترازو هستند ، وقتی بالانس بینشون وجود نداره انگار یک سیگنال ناکامی در ذهن ما منتشر میشه. چاره ای نیست جز اینکه این سیگنال رو با مایندست و اقداماتمون مدیریت کنیم. مثلا این ناکامی از رفتار آدم ها رو به این کانال منتقل کنیم که شاید اون ها این مهارت رو ندارند که با ادبیان و جایگاه درستش صحبت کنند و چرا این باید احساس من رو در مورد خود من و مراسمم متاثر کنه . از طرفی پذیرش این مسیله که اساسا بسیاری از واکنش های آدم های اطرافمون منجر به ایجاد احساس ناکامی میشه چون ما متوقع هستیم کسی درست رفتار کنه ... ببینید دارم روی این نگاهم کار میکنم ولی واقعا از آدم های اطرافم ناراحتم و این احساس من اینجوریه که انگار نمیتونم روی اونا حساب باز کنم و این واقعا دلم رو میشکونه! فارغ این موضوعات تجربه لحظه اومدم از آرایشگاه هم عالی بود خیلی دوست داشتم اینجوری بود که من اومدم بیرن و یک دختر نازنینی هم کمک کرد و وسایلم رو جمع کرد و با هم اومدیم پایین و من سوار ماشین جدیدمون شدم (207) و در واقع این اولین بار بود که سوار میشدم و هنوز درست نمیتونستیم کانکت بشیم که آهنک بذاریم و کلی سر باز بودن لباسم غر غر شنیدم :))))))))))) ولی همه چیز خیلی قشنگ بود و رفتیم عکاسی که فوق العاده حال داد و خیلی پروسه باحالی بود و بعدش که رفتیم توی جاده ، اهنگ و لحظه ورود و آتیش بازی و ... خوش گذشت خلاصه !
اما نگم از روزای بعدش ، برعکس دوستای من ، دوستای داماد بشدت از همه چیز تعریف کردن و همه چیز خیلی قشنگ ، رویایی و لذت بخش بود براشون و واقعا دمشون گرم با اکیپ اونا ی باغ خیلی قشنگ رفتیم و روزهای بعدش رفتیم بیشه و کلا خیلیییی تجربه خوبی بود برامون به قول بچه ها ی افتررر خیلیییی خوب :))))))))))
قصه ما در این خط به پایان میرسه خیلیییی دوست دارم از تراپیم بیشتر حرف بزنم تا دورودی دیگر بدورد.