آیا تا به حال پیش اومده واقعا تنها باشید هر دو جنبه رو منظورمه :) هم بعد فیزیکی و هم داستان با همگان و تنهایی و این حرفا ... من در چند وقته اخیر به خاطر مسائل شغلی این رو حس کردم . اینکه در دو هفته اخیر خیلی از ناهار و شام هام رو تنها خوردم و واقعا یادم نمیاد در اون لحظات دقیقا به چی فکر میکردم . هر کدوم از بخش ها و اورژانس هایی که رفتم آدم غریبه بودم و با این همه ماسک و شیلد روی صورت حتی نمیشد یک لبخند گرم دید یا زد . همه جا به صورت موقت کار کردم و مدت زمان در کنار ادما بودن اونقدر کم بود که مجالی برای هیچ سطحی از صمیمیت پیدا نشد . حس یک آدم فراموش شده رو دارم گهگاهی وسط کشیکا زنگ میزنم پدر یا مادر و گاهی یکی از دوستام و گاهی ایمیل به یکی دیگه از دوستام که در ۷ سال اخیر یک بار دیدمش ۲ بار تلفنی حرف زدیم و بی نهایت ایمیل رد و بدل کردیم و خیلی بیشتر از بقیه از حال واقعی هم خبر داریم . حالا نمیدونم نوشتن این حرفا چه سودی داره ولی من عاشق گفتگو ی خوبم چند وقت پیش با یک آدم غریبه در مورد سریال و کتاب حرف زدیم آنقدر دلم برای همچین گفتگوی خوبی تنگ شده بود که یک بار ذوق زده دست هام به هم کوبوندم خیلی چسبید :) گاهی وقت استراحتم در پاویون دراز میکشم و به یک پریز خیره میشم مثله همین چند دقیقه پیش . به اشیا خیره میشم ، همزمان صداهایی از اطراف میاد مثلا پاویون فعلی من در یک راهرو شلوغ منتهی به اورژانس و اتاق عمله و خیلی صداها رو میشه شنید و تصور کرد . صدای گفتگو علمی رزیدنت ها ،صدای شیون مادرا ،صدای دعوا و خلاصه کلی صدا که میتونه حس غم و اضطراب و خشم تو رو بیدار کنه .
آکادمیک : هیچی واقعا هیچی ... نزدیک ۲۵ بیمار فوق تخصصی دیدم و برای من هیچ بار آموزشی نداشت ، حمالی مطلق ... تو همچین روزایی حالم بیشتر گرفته میشه گاهی واقعا تلاش میکنم و مرتب از خودم میپرسم که از این بیمارا چی میتونم یاد بگیرم ؟ جواب اینه واقعا هیچی!
کتاب :اگر کتابم رو یادم نرفته بود ، کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم رو میخوندم توی بی کاریم میخوندم ولی این کار نکردم و حالا که جز معدود کشیکایی بود که از یک ساعتی به بعد سرم خلوت شده به خاطر فراموشی باید عمر هدر بدم و این حالم گرفته :)
سلامت جسم : جسم عزیز ازت معذرت میخوام :(
تا این جای مطلب رو دراز کشیده روی تخت پاویون نوشتم و حس کردم اونقدر به بطالت گذروندم که دارم عصبی میشم پس ... ادامه رو چند ساعت بعد نوشتم چون سعی کردم اوضاع رو مدیریت کنم:)))))))
چی آموختم:آموختم که انقدر رودربایستی نداشته باشم^_^ کارای باقی مونده بخش من در 8 ساعت پیش رو اونقدر کمه که میشه به یک اینترن دیگه سپرد و خونه رفت :) پس رفتم توی اورژانس و یک آدم با مرام پیدا کردم و کارهای احتمالی ام رو بهش گفتم حالا که برگشتم خوابگاه تا همین ساعت سعی کردم مفید باشم :) دوش گرفتم و لباسام شستم و اتاقم رو یکم سروسامون دادم و با دوستم یک شام ناسالم خوردیم و حرف زدیم و میز وسط اتاق رو که شرایط خوبی نداشت تمیز کردم و واقعا خوشحالم که رودربایستی رو کنار گذاشتم و از دوست نه چندان صمیمی ام کمک خواستم و خداروشکر تا همین الان که نزدیکه 4 صبحه بخش کاری هم نداشته و امیدوارم در چهار ساعت پیش رو کاری هم نباشه:)
چی کشف کردم :چی کشف کردم ؟ واقعا هیچی . امروز در کار عالم دقیق نبودم به طور کلی :)
از چی قدردانم : به خاطر دوستان خوب و امنی که دارم خدا رو شاکرم . به خاطر والدین همیشه همراه و مراقبم که علی رغم همه تفاوت هامون عاشقشونم . به خاطر سلامت جسمم از خدا ممنونم . به خاطر سلامت والدین ام ممنون ترم خدا :)
از چی میترسم : امروز از چیز خاصی نترسیدم جز اینکه تا صبح گوشی من زنگ بخوره و کار بخش زیاد باشه و اون دوستم که قراره کارای احتمالی من رو انجام بده نرسه انجام بده و نامه من رد بشه و تجدید دوره بشم :) شوخی میکنم واقعا این بدترین و نامحتمل ترین سناریو ممکنه :))
دوست دارم به یک چیز خوب فکر کنم الان قبل خوابم مثلا این که فردا ساز عزیزم رو همراه با کلی غذای بسته بندی شده برام میفرستن :)))