Mary
Mary
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

10 روز ژورنالینگ_روز دوم_۱۸ اردیبهشت ۹۹

آیا تا به حال پیش اومده واقعا تنها باشید هر دو جنبه رو منظورمه :) هم بعد فیزیکی و هم داستان با همگان و تنهایی و این حرفا ... من در چند وقته اخیر به خاطر مسائل شغلی این رو حس کردم . اینکه در دو هفته اخیر خیلی از ناهار و شام هام رو تنها خوردم و واقعا یادم نمیاد در اون لحظات دقیقا به چی فکر میکردم . هر کدوم از بخش ها و اورژانس هایی که رفتم آدم غریبه بودم و با این همه ماسک و شیلد روی صورت حتی نمیشد یک لبخند گرم دید یا زد . همه جا به صورت موقت کار کردم و مدت زمان در کنار ادما بودن اونقدر کم بود که مجالی برای هیچ سطحی از صمیمیت پیدا نشد . حس یک آدم فراموش شده رو دارم گهگاهی وسط کشیکا زنگ میزنم پدر یا مادر و گاهی یکی از دوستام و گاهی ایمیل به یکی دیگه از دوستام که در ۷ سال اخیر یک بار دیدمش ۲ بار تلفنی حرف زدیم و بی نهایت ایمیل رد و بدل کردیم و خیلی بیشتر از بقیه از حال واقعی هم خبر داریم . حالا نمیدونم نوشتن این حرفا چه سودی داره ولی من عاشق گفتگو ی خوبم چند وقت پیش با یک آدم غریبه در مورد سریال و کتاب حرف زدیم آنقدر دلم برای همچین گفتگوی خوبی تنگ شده بود که یک بار ذوق زده دست هام به هم کوبوندم خیلی چسبید :) گاهی وقت استراحتم در پاویون دراز میکشم و به یک پریز خیره میشم مثله همین چند دقیقه پیش . به اشیا خیره میشم ، همزمان صداهایی از اطراف میاد مثلا پاویون فعلی من در یک راهرو شلوغ منتهی به اورژانس و اتاق عمله و خیلی صداها رو میشه شنید و تصور کرد . صدای گفتگو علمی رزیدنت ها ،صدای شیون مادرا ،صدای دعوا و خلاصه کلی صدا که میتونه حس غم و اضطراب و خشم تو رو بیدار کنه .

توی پینترست کلمه lonely رو سرچ کردم و از بین عکسا مجموعه ی زیادی از نقاشی های بسیار تاثیر گذار بالا اومد من هیچ سواد تئوریک یا تحلیلی در باب نقاشی ندارم اما به عنوان یک مخاطب عام بعضی نقاشی ها روحم رولمس میکنن مثل همین! خیلی تاریکه تم یک تنهایی عمیقه من اینجوری نیستم هیچ وقت نبودم و امیدورام نباشم اما حس کردم این نقاشی رو میفهمم و توی دلم یک جوری شد:)
توی پینترست کلمه lonely رو سرچ کردم و از بین عکسا مجموعه ی زیادی از نقاشی های بسیار تاثیر گذار بالا اومد من هیچ سواد تئوریک یا تحلیلی در باب نقاشی ندارم اما به عنوان یک مخاطب عام بعضی نقاشی ها روحم رولمس میکنن مثل همین! خیلی تاریکه تم یک تنهایی عمیقه من اینجوری نیستم هیچ وقت نبودم و امیدورام نباشم اما حس کردم این نقاشی رو میفهمم و توی دلم یک جوری شد:)


آکادمیک : هیچی واقعا هیچی ... نزدیک ۲۵ بیمار فوق تخصصی دیدم و برای من هیچ بار آموزشی نداشت ، حمالی مطلق ... تو همچین روزایی حالم بیشتر گرفته میشه گاهی واقعا تلاش میکنم و مرتب از خودم میپرسم که از این بیمارا چی میتونم یاد بگیرم ؟ جواب اینه واقعا هیچی!

کتاب :اگر کتابم رو یادم نرفته بود ، کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم رو میخوندم توی بی کاریم میخوندم ولی این کار نکردم و حالا که جز معدود کشیکایی بود که از یک ساعتی به بعد سرم خلوت شده به خاطر فراموشی باید عمر هدر بدم و این حالم گرفته :)

سلامت جسم : جسم عزیز ازت معذرت میخوام :(

تا این جای مطلب رو دراز کشیده روی تخت پاویون نوشتم و حس کردم اونقدر به بطالت گذروندم که دارم عصبی میشم پس ... ادامه رو چند ساعت بعد نوشتم چون سعی کردم اوضاع رو مدیریت کنم:)))))))

چی آموختم:آموختم که انقدر رودربایستی نداشته باشم^_^ کارای باقی مونده بخش من در 8 ساعت پیش رو اونقدر کمه که میشه به یک اینترن دیگه سپرد و خونه رفت :) پس رفتم توی اورژانس و یک آدم با مرام پیدا کردم و کارهای احتمالی ام رو بهش گفتم حالا که برگشتم خوابگاه تا همین ساعت سعی کردم مفید باشم :) دوش گرفتم و لباسام شستم و اتاقم رو یکم سروسامون دادم و با دوستم یک شام ناسالم خوردیم و حرف زدیم و میز وسط اتاق رو که شرایط خوبی نداشت تمیز کردم و واقعا خوشحالم که رودربایستی رو کنار گذاشتم و از دوست نه چندان صمیمی ام کمک خواستم و خداروشکر تا همین الان که نزدیکه 4 صبحه بخش کاری هم نداشته و امیدوارم در چهار ساعت پیش رو کاری هم نباشه:)

چی کشف کردم :چی کشف کردم ؟ واقعا هیچی . امروز در کار عالم دقیق نبودم به طور کلی :)

از چی قدردانم : به خاطر دوستان خوب و امنی که دارم خدا رو شاکرم . به خاطر والدین همیشه همراه و مراقبم که علی رغم همه تفاوت هامون عاشقشونم . به خاطر سلامت جسمم از خدا ممنونم . به خاطر سلامت والدین ام ممنون ترم خدا :)

از چی میترسم : امروز از چیز خاصی نترسیدم جز اینکه تا صبح گوشی من زنگ بخوره و کار بخش زیاد باشه و اون دوستم که قراره کارای احتمالی من رو انجام بده نرسه انجام بده و نامه من رد بشه و تجدید دوره بشم :) شوخی میکنم واقعا این بدترین و نامحتمل ترین سناریو ممکنه :))

دوست دارم به یک چیز خوب فکر کنم الان قبل خوابم مثلا این که فردا ساز عزیزم رو همراه با کلی غذای بسته بندی شده برام میفرستن :)))

خدایا دوست دارم روزی برسه که توی خیابونای قشنگ پاریس قدم بزنم و در کافه های رویایی و ساده اش قهوه بخورم :) این ساعت روز و این حال هوایی که از عکس دریافت میکنم رو دقیقا نمیدونم چطوری توصیف کنم . فقط میدوم باید برم و باید قبل 30 سالگی برم . این بایدایی که میگم یکم اضطراب آوره:(
خدایا دوست دارم روزی برسه که توی خیابونای قشنگ پاریس قدم بزنم و در کافه های رویایی و ساده اش قهوه بخورم :) این ساعت روز و این حال هوایی که از عکس دریافت میکنم رو دقیقا نمیدونم چطوری توصیف کنم . فقط میدوم باید برم و باید قبل 30 سالگی برم . این بایدایی که میگم یکم اضطراب آوره:(



بهره وریخودشناسیکتابچهل مکتوبژورنالینگ
ماری و تلاش برای ارتقای سلامت روانش:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید