
ما با این ماشین بریم؟ ما که خودمون پیکان آلبالویی به این قشنگی داریم
تا این لحظه، زیبایی ماشینمان این قدر به چشمم نیامده بود. پیکان آلبالویی که زیر نور خورشید عصر جمعه درخشش بیشتری هم پیدا کرده بود. درست بود که نسبت به پیکان کرم رنگ عمو حسن و تویوتای عمو عباس در جاده کندتر میرفت، اما قابلیت کشآمدن به تعداد اعضای خانواده را داشت. وقتی پدرم این پیکان را خرید، خانواده ما شش نفره بود. بامرام؛ با اضافهشدن دو خواهر کوچکترم هم از بزرگواری چیزی کم نگذاشت. اولین خاطرهام از آن آلبالویی زیبا، کباب کردن گوشت و جگر گوسفند قربانی روی پشتبام،به همراه خانواده عمو بود.
با افزایش تعداد بچهها مسئولیت بزرگی به من واگذار شد. بنده به عنوان دختر وسطی، تنها عضوی بودم که سایز و جثه و سنم مناسب نشستن بین راننده و کمک راننده بود. کار سختی بود. باید طوری جابجا میشدم که استخوان لگنم ساییده نشود. با این وجود، تماشای منظره جاده شمال و کویر خستهکننده سمنان تا دامغان هم برای خودش از شیشه بزرگ جلو بار آن سختی را کم میکرد. پدرم با بازکردن گیره کوچک پنجره سهگوش و جابجایی شیشه آن در راستای دلخواهم به من لطف میکرد. مادرم هم با دوخت یک بالش کوچک برای فضای مستطیل شکل که پارچهاش هم رنگ و همجنس پارچه دوختهشده برای عرقگیر پلاستیکی صندلی پدرم بود، لطفم را جبران کرده بود.
نشستن کنار راننده دردسر دیگری هم داشت. بیدار نگه داشتن پدر؛ در بعدازظهرهای گرم مسافرتهای کویری؛ وقتی همه سرنشینان در سایه لنگ قرمز آویزان شده به پنجره، چرت میزدند. من با پرسیدن معنی تابلوهای علائم راهنمایی جادهای نهایت سعیم را در بیداری پدرم به خرج میدادم.
تا زمانی که خواهرم ازدواج نکرده بود آن جایگاه و آن بالش قسمت و روزی من بود نه! فکر نکن که خدای نکرده از جمعیت مسافران پیکان عزیز چیزی کم شد. تنها، جایگاه من و مادرم به خواهر و دامادمان، که از بخت بد یا خوب، همسایهمان بود، واگذار شد.
آن دو بزرگوار دست در گردن هم، وسط ترافیک، نیمنگاه و لبخند زیرزیرکی به هم تحویل میدادند و به روی مبارکشان هم نمیآورند که پشت سرشان شش نفر آدم در حال لهشدن و لهکردن اعضا و جوارح یکدیگرند. مایی که از ترس چشمغرههای مادر جان، صدایمان را در نیشگون و مشتهای بیصدا به هم، خفه میکردیم.
پیکان زیبای آلبالویی فقط به خانواده ما خدمت نکرد؛ بلکه عهدهدار حملونقل خانوادههای بی ماشین هم بود. بله! ماجرای دردناک آغاز این خاطره بهخاطر همین ویژگیاش بود. در یکی از ناهارهای روز جمعه که همگی منزل عمو دعوت بودیم و از قضا اقوام دامادمان، که پدرسالارانه با هم زندگی میکردند، هم دعوت بودند. موقع بازگشت، پدرم ما را به اکبرآقا، برادر شوهر خواهرم سپرد که برساندمان و خودش خانواده عمهجان را زیر بغل پیکان خوش رنگ آلبالویی زد و به راه افتاد.
با دیدن ماشین اکبرآقا رنگ از رخم پرید. آه از نهادم در آمد. وقتی به سختی پشت وانت نشستم و چشم در چشم دخترعمهام شدم که از پشت شیشه آن رخش زیبا به من میخندید، از ناراحتی نزدیک بود گریه کنم.
نگاه پر حسرتم را از پشت وانت در حالی که باد به سر و کلهام میکوبید، روانه ماشین عزیزمان کردم. در دل به داشتنش افتخار کردم. پیکانی که با لاستیکهای صاف، مسافرکشی آخر وقت پدرم در بازگشت از اداره و سنگینی بار جابجایی یک خانواده هشت نفره ساخت. حالا که به خاطر مسابقه دنده عقب اتو ابزار قصد کردم از آن آهنِ گُلیِ چهار چرخ بنویسم؛ خاطرهها بوقزنان میآیند.
با خودم میگویم آیا پیکانی که سال شصت، پنجاه هزار تومان خریداری شد و بیست و پنج سال بعد دو میلیون فروخته شد، میتواند، جایزهگرفتن را هم به خاطرات خوبی که از او دارم اضافه کند؟ گرچه لبخندهای جامانده از آن صندلیهای تنگ، بزرگترین جایزهاند چه برنده شوم و چه نشوم.