
سپس پا گذاشتم به سرزمین کودکی؛
جایی که حلقههای کوچک خیال، مثل زنجیرهای روشن، دورم میچرخیدند—
حلقههایی که بعدها «ارباب حلقهها» یادم انداخت چقدر دروازههای جادو میتوانند ساده باشند.
اول آلیس در سرزمین عجایب از راه رسید؛
درست مثل یک لقمه از شگفتی ناب—
طعمی که هم شیرین بود و هم کمی گیجکننده، مثل خوابِ نیمهکاره.
بعد خرگوشها به دنبال ردپا آمدند؛
با مزهای شبیه دویدنِ تندِ بچهها روی خاکِ نرم—
طعمی پرهیجان و گریزپا.
صفحه که ورق خورد، شنلقرمزی با آن نگاهِ سادهدل و دستهای کوچک ظاهر شد؛
برایم مزهای آورد که بین اعتماد و ترس آویزان مانده بود،
طعمی که سالها بعد هم از ذهن آدم نمیپرد.
کمی آنطرفتر، قهرمانی با پرهای طلایی شیهه زد؛
طعمی عجیب داشت—
نه کاملاً کودکانه، نه کاملاً جدی؛
مثل لقمهای که وسطش جرقه پنهان کرده باشند.
بعد ماجرای سه بچه خرس در آغوشم افتاد؛
طعمی از جنس مهربانیِ روستایی،
طعمی که بوی نان گرم داشت.
نوبت که به خانه شکلاتی رسید،
یک شیرینی خطرناک روی زبانم نشست؛
حس آن لحظههایی که هم لذت هست و هم ترس،
مثل قدمزدن در جنگلی که صدای ناشناس از میانش میرسد.
و بعد هایدی آمد—
با سادگی کوهستان، با صدای بزهای کوچک،
طعمی که مثل هوای صبح زود تازه بود.
اما عروسی خانم موشه رنگی خندهدار به سفرم زد؛
طعمی سبک و بازیگوش،
انگار کسی در بشقابم تکهای از جشن گذاشته باشد.
در امتداد این سفر، سارا کورو آرام قدم گذاشت.
طعمی از دلتنگی داشت،
از نجابت،
از مدارای کودکانه که همیشه بزرگتر از سن آدم است.
و بعد جوجه اردک زشت رسید؛
طعم تلخِ قضاوت و شیرینیِ تولد دوباره—
یک لقمه دوطعم،
از آنهایی که آدم یادش نمیرود.
ماجراجویی پسرک امیر هم رسید؛
مزهاش شبیه یک روز پرخنده در کوچههای کودکی بود—
پرصداتر، پرنورتر، و همیشه کمی خاکی.
و در پایان، شاهدخت زیبا پرده را کنار زد؛
طعم لطیفی آورد که انگار از لایهای از مه میگذشت،
طعمی که آرام روی زبان مینشست و دیر محو میشد.
و من همهٔ این طعمها را مزهمزه کردم،
تا بدانم کدامشان هنوز از میان سالهای دور
در من زنده است.
طع - ویرگول