وقتی شروعش کردم حس کردم چه بداخلاق و پیر کننده! منظورم شخصیت اول داستانه! مردی به نام اُوه :)
اما به مرور حس کردم چقدر حس مردانگی و امنیت داره این کاراکتر و با شروع ماجراهای جالب و بانمکش با دیگر کاراکترهای داستان، عمق احساسم بیشتر شد. جوری که آخرای داستان با عشق، اشک ریختم و داستان رو دنبال کردم.
نمیخوام اسپویل کنم واسه همین صرفاً از احساس خودم مینویسم راجع به ساعاتی که با این کتاب زندگی کردم.
بنظرم همه ی آدم ها (بخصوص آدم های کاری و کارآمد) باید حس کنن که مفید هستن تا انگیزه زنده موندن داشته باشن. بخصوص وقتی سن آدم بالا میره بیشتر به احساس کارآمدی نیاز داری.
انگار همش برمیگردی به روزهایی که طی کردی و از خودت میپرسی:
چی شد؟ الان چی دارم؟ چه اثری از من باقی موند؟
بشدت دلم خواست با آدم های جدید و باحالی در ارتباط باشم که با هم به هم کمک کنیم و توو ماجراهای تلخ و شیرین کنار هم باشیم. یه جورایی رویای اکیپ دوستانه برام زنده شد و باز از صمیم قلب آرزوش کردم.
از جنس ارتباط نسل قدیم و جدید در داستان هم لذت بردم. اینکه نسل جدید کارآمدی های جدیدی خلق کرده که شاید ابتدا از نظر قدیمی ها، پیش پاافتاده باشه اما کم کم متوجه میشی که اونم واسه خودش لیاقت میخواد و اقتضای عصر کنونی است.
مثل منی که بعد از 6 سال درس خوندن توو رشته حقوق و 5 سال کار کردن، دارم دوره معامله گری در بازار ارز دیجیتال رو میگذرونم و میبینم که چقدر با دنیای ذهنی من فرق داره و در عین حال چقدر جالب و کارآمده!
تهش این که داستان "مردی به نام اوه" ررو بخونید! لذت خواهید برد :)