واژه ی وسوسه برای ما تداعی شیطان و آتش و گناه است. انگار بهانه ای است برای انحراف از مسیر صحیح.
اما وسوسه برای من معنای دیگری دارد.
درست از سال ورودم به دانشگاه یعنی حدودا 14 سال پیش! با ابتلا به وسواس فکری به مدت 4 سال متوالی... و نبرد سهمگین من با این موجود نامرئی هولناک، فهمیدم وسوسه برای من، هجوم افکاری است که نمیگذارد از لحظه ی کنونی کمال بهره را ببرم.
افکاری که مرا عصبانی، ناامید و وحشت زده می کند. از آن سالها بعد از آموختن چگونگی مواجه با این درد، وسوسه ها را از دور بو میکشم و گرچه گاهی در دامشان گرفتار می آیم اما حداقل این است که آگاهم که وسوسه است و نه چیزی بیشتر.
امروز مثل هزاران روز دیگر در زندگی ام وقتی ساعت، هشدارِ بیدارباش داد و من نشستم تا خودم را برای شروع روز دیگری آماده کنم، وسوسه ها یکی پس از دیگری سخن گفتن را آغاز کردند ... "یه کم دیگه بخواب! ببین چقدر هوا خوبه!" ... "میخوای پیامک بدی به رئیس که دیرتر میای؟" ... "اصلا تا کی قراره همین جوری بی میل بیدار بشی از خواب؟" ... "زندگی قرار نبود اینقد سخت باشه!" ... "بازم باید بری سرکاری که دوستش نداری!" ... "بیا امروز به روتین موفقیت عمل نکنیم چون خیلی حالمون گرفته است" ... "اگه وام گیرت نیاد چی؟" ... "اگه خونه گیرت نیاد چی؟"... "اگه مجبور بشی تا آخر عمر همین جوری باسختی زندگی کنی چی؟" ... "چرا اینقدر تنهایی آخه؟" ... "نمیشد پولدارتر بودیم؟" ... "بیا فرار کنیم از همه چی"... " اصلا زندگی خیلی ترسناکه بیا بخوابیم" ...
چه کردم؟ ... مثل اکثر روزها شنونده بودم و همان طور مشغول روتین صبحگاهی ام شدم. حرف هایشان در مغزم میپیچید و من لباس می پوشیدم. غُرغُر می کردند و من با کیسه زباله ها از خانه بیرون زدم. کمی مردد شدند اما سکوت نکردند و من وارد مترو شدم. در آن شلوغی، حرف های جدیدی از بدختی و بدشانسی زدند و من هندزفری گذاشته بودم و وویس مثبتی گوش میکردم. در بین راه برای صبحانه نانی خریدم و آنها از جنگ برای بقا گفتند و فریاد کشیدند و پا کوبیدند. سرکار رسیدم. 5 کار مهم روزم را تیک زدم. با همکارانم خندیدم و آنها در سکوت نظاره کردند.
و اکنون که این واژه ها را می نگارم آنها با دلخوری نگاهم می کنند. هیچ نمی گویند چون من بشدت احساس سرخوشی میکنم و با انگیزه، امروز را به پایان خواهم رساند و باز در انتهای شب و باز در اول صبح فردا آنها دوباره گفتگو را آغاز خواهند کرد و من بدون هیچ درگیری، روتین موفقیت را دونه دونه تیک خواهم زد.
یاد گرفته ام که زیستن شاد و موفق، مساوی عدم حضور وسوسه ها یا نبرد با آن ها نیست. زیستن، یعنی پذیرش حضور وسوسه ها و باز هم ادامه دادن تا آنجایی که وسوسه هایت کمرنگ شده و آنقدر با تو و اراده ات دمخور شوند که پیرو تو گردند و زیست جدیدی را آغاز کنند.
و تا لحظه ی مرگ وسوسه های جدیدی زاده شوند و تو به ابرقهرمانی در زیست با وسوسه ها تبدیل شوی و زندگی ات را تمام و کمال به ابدیت بسپاری.