وقتی تمومش کردم عصبانی بودم! بشدت عصبانی!!!
مدام توو ذهنم صحنه های مبارزه تا پای جانِ پیرمرد با ماهی، تکرار میشد و حرص میخوردم که خب چی؟ چیشد الان؟ چه مزخرف!!
گذاشتم چند روز بگذره تا بتونم تحلیل بهتری ازش داشته باشم و قطعا بعد یه مدت دوباره میخونمش.
اما الان فکر میکنم مهمترین چیزی که ازش دریافت کردم این بود که جنگیدن تا کی؟ تا کجا؟ و برای چی؟
اینا شاید مهمترین سوالاتی هست که هر بار قبل از آغاز یک مبارزه واسه رسیدن به یک هدف باید از خودم بپرسم. شاید اینکه ابتدای اتمام داستان، این قدر برافروخته شده بودم به این دلیل بود که در روزهایی بودم که داشتم مثل پیرمرد در دوردست، تا پای جان واسه یه هدفی میجنگیدم و یهو به خودم اومدم و دیدم که دارم روانم رو نابود میکنم! و تهش -اگه تا برسم ساحل- کوسه ها، صیدم رو تیکه پاره کنن چی؟!
اینه که دست از تلاش برنداشتم، اما سنجیده تر عمل کردم و سعی کردم فشار رو کمتر کنم! داشتم له میشدم زیر حجم خواستن این هدف!
رسالت؟ این دومین موضوعی هست که برام به چالش کشیده شد! گاهی آدمی میتونه بخاطر رسالتی که برای خودش به غلط ساخته، زندگی اش رو به نابودی بکشونه! شاید رسالت ما در زندگی (تنها) همین زندگی کردنه و در مسیر همین زیستن به خودشناسی رسیدن و در مسیر خودشناسی، خیری به خود و دیگران رساندن!
گاهی اینقدر روو "رسالت من چیه؟" و "برم رسالتم رو انجام بدم"، قفلی میزنیم که فراموش میکنیم زندگی کنیم. اینایی که میگم نفی هدفمندی نیست. میخوام بگم مهمه که بدونیم "تمام مسیر" رسالت ماست، لحظه به لحظه زیستن، رسالت ماست. نه فقط زمان هایی که به طور خاص صرف رسیدن به هدف میکنیم یا نه فقط زمان رسیدن به قله!
تمام اتفاقات معمولی روزمره هم رسالت ماست و میتونه معنای زندگی بگیره وقتی بفهمیم اومدیم که زندگی کنیم و آدم خوب تری باشیم. همین!