ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

سه خواستگار

خواب دیدم خواستگار دارم! آن هم دو بار
در خواب دو تکه‌ایِ دیشبم، در هر دو، خواستگار پیدا کردم. در هر دو مامان هم بود. اولی اردبیل بود. خانه‌ی پدری. متأهل بودم یعنی می‌دانستم که متأهلم اما به نظر می‌آمد به تنهایی و در طبقه‌ی سوم زندگی می‌کردم. اتاقی شبیه به دوران مجردی داشتم، اتاق رو به کوچه. تختم یک تخت چوبی بود که وسط اتاق گذاشته بودم. سمت راست اتاق هم کمدم بود. تخت زیر پنجره بود. هال و پذیرایی و به قول امروزی‌ها سالن تقریباً خالی بود و اثاثیه‌ای نداشت. اما مامان بود. محمود بود. زینب، نازی و محسن هم بودند. همزمان هم در طبقه‌ی سوم بودیم و هم در طبقه‌ی اول. همزمان با نازی و محسن در حال شستن ظرف برای مامان بودیم و نازی داشت غر می‌زد و من جوابش را می‌دادم. زینب و محمود هنوز ازدواج نکرده بودند. تدارک عروسی می‌دیدند و یک یادداشت برای من روی تختم گذاشته بودند. کارت عروسی نبود ولی دعوت‌نامه‌ای بود که روی پاکت صورتی‌رنگی نوشته شده بود. کنارش یک هدیه برایم گذاشته بودند. یک کیف صورتی که عریض بود و نازک. مستطیل افقی بود. خیلی نرم و بامزه بود و رویش تصویر یک پاندا گلدوزی شده بود. من کیف را برداشتم و یک نگاه به داخلش کردم و دوستش داشتم. از وقتی بیدار شدم غصه می‌خورم که چرا در واقعیت چنین کیفی ندارم.
بعد رفتم داخل هال، زینب و محمود نزدیک پنجره بودند. درِ ورودی هم جایِ درِ بالکن بود و هم سر جای قبلی‌اش. مامان در ورودی آشپزخانه نشسته بود. یک آقایی روی صندلی بین درِ ورودی و درِ بالکن نشسته بود که چاق بود و میانسال. چهره‌اش را خوب ندیدم. ولی عینک داشت و ریش. من رفتم توی سالن و شروع کردم ادای «اوریتا می‌فلاور» را در آوردن، همان پرستاری که توی سریال فارگو بود. مثل او راه می‌رفتم و می‌خندیدم و می‌خنداندم. از درِ اتاق که آمدم بیرون آن مرد را ندیدم. تا وسط‌های سالن مثل اوریتا راه‌روان رفتم و یک‌آن متوجهش شدم. خجالت‌زده و با خنده به عقب برگشتم و داشتم توضیح می‌دادم که اصلا متوجهتون نشدم. الان فهمیدم که می‌دیدمتون اما نمی‌دونم چرا حواسم نبود یا نمی‌دیدم یا دلم نمی‌خواست ببینم یا چی! او هم خندید.
همین الان یادم آمد که من دیشب در خواب دو تا خواستگار نداشتم بلکه سه نفر بودند!
همین آقای چاق میانسال. خوابم همانجا تمام شد. من با بلوز و شلوار راحتی بودم و روسری نداشتم. موهایم کوتاه بود و خوشحال بودم. در همین حال که داشتم برای او و محمود توضیح می‌دادم که متوجهش نشدم نمی‌دانم چرا، روی چه حسابی و شایدم به خاطر نوع نگاه و خندیدنش احساس کردم او خواستگار من است. مردِ میانسالِ چاق چهره‌ی زیبایی نداشت. لباس خاصی نپوشیده بود. به نظرم یک پلیور سبز تنش بود. عینکش مد روز نبود. اما یک جور مهربانی مرا نگاه می‌کرد. هیچ حس بدی از نگاهش و لبخندش به من منتقل نمی‌شد. انگار هم نمی‌شناختمش و هم می‌دانستم که دوستم دارد. و انگار در عین دانستن اینکه من متأهلم و همسر دارم هیچ ناراحت نبودم و مقاومت نداشتم و هیچ‌کس دیگری هم نداشت که من خواستگار دارم و خوشحال بودم که خواستگار دارم!
خواستگار دوم در میان جمع بود. یک سالن درازی که نمی‌دانم کجا بود. همه به‌صورت خیلی فشرده‌ای دور تا دور نشسته بودند و در حال تماشای یک فیلم بودند فکر کنم. از فیلمی که در حال تماشایش بودیم هیچ تصویری ندارم. میدان دید من فقط در حد چند نفری بود که اطرافم بودند. روبروی من همه خیلی فشرده و تنگ هم نشسته بودند ولی من زیر پتوی خال‌خالی و رنگی‌ام که شب‌ها رویم می‌کشم دراز کشیده و دستانم را زیر سرم گذاشته بودم و تماشا می‌کردم. کسی چیزی گفت و من به حرفش واکنش نشان دادم و حرفی زدم. خواستگار شماره دو که پسری لاغراندام با موهای خیلی کوتاه بود و عینکی هم بود از میان جمع بیرون آمد و به حرف من واکنش نشان داد و با تعجب از من پرسید مگر من راجع به فلان موضوع هم مطالعه کرده و فکر می‌کنم و من گفتم بله چطور مگه؟! یا مثلاً مشکلی داری؟! و او با لبخند مهربانانه‌ای به میان جمع فشرده‌ی ساکن که بیشتر شبیه یک عکس بود برگشت ولی تمام حواسش پیش من بود و انگار دوستم داشت. و من هم فهمیدم که برایش جالب هستم و دلش می‌خواهد بیشتر با من حرف بزند.
از خواب بیدار شدم در حالی که داشتم به اوریتا می‌فلاور فکر می‌کردم. حتی نیم ساعتی هم بیدار بودم و اسمش را گوگل هم کردم! دوباره به خواب رفتم و این بار دیدم که با مادرم در تهران به قصد خرید بیرون رفته‌ایم. فروشگاهی بزرگ بود که ملافه‌ها و پتوها و روتختی‌های زیادی از سقف در دسته‌بندی‌های مختلف آویزان بودند و ما مشغول دیدنشان بودیم. من محجبه بودم و در نماهایی به نظرم حتی چادر داشتم. روتختی‌های یک نفره را زیر و رو می‌کردم، در طرح‌ها و رنگ‌های مختلف، کرم، قرمز، سورمه‌ای. همه قشنگ بودند. صاحب مغازه که پسری لاغراندام و قدبلند بود نزدیک شد. من از دیدن روتختی‌ها ذوق کرده بودم، از زیبایی‌شان. گفتم این‌ها چه قشنگند، چه بامزه‌اند. و او من را از پهلو در آغوش گرفت. یعنی از پهلو دستش را دورم حلقه کرد و به خود فشار داد و من هیچ حس بدی نداشتم. انگار که آشنا بود. انگار که آشنای خانوادگی بود. مادرم هم او را می‌شناخت. دیگر از من جدا نشد. همینطور راه افتادیم به سمت بیرون مغازه و پیاده‌روی در خیابان. خیلی بلندقد بود، طوری که من برای دیدنش باید گردنم را کامل به سمت بالا خم می‌کردم. با هم راه می‌رفتیم. مامان جلو بود و ما پشت سرش. من متأهل بودم. هم خود می‌دانستم هم مامان و هم آن پسر. بعد انگار در یک لحظه به این فکر کردم که من او را دوست دارم ولی الان که متأهلم نمی‌توانم با او ازدواج کنم پس ای کاش او یک دختر بود که حداقل می‌توانستم با او دوست باشم! و او یک دختر شد!!!

به خانه‌شان رفتم. یعنی خودم را در خانه‌شان دیدم. او یک دختر شاد تقریبا هم‌قد و قواره‌ی خودم بود. برایم خوراکی آورده بود. مادرش هم بود، یعنی می‌آمد و می‌رفت. مادرش آمد به من چند قالب صابون داد و گفت این‌ها را در دستشویی بشور و بگذار بمانند همانجا. من به دستشویی کوچکشان رفتم و قالب صابون‌های صورتی رنگ را شستم و کنار روشویی گذاشتم. دختر آمد، دوست دخترم آمد!!! از او سراغ توالت را گرفتم، گفت همینجاست و من نگاه کردم و دیدم بله یک کاسه‌توالت خیلی کوچک همان‌ گوشه است و او رفت و من رفتم که بشاشم! و بیدار شدم و خواستگاری تمام شد و زندگی دوباره شروع شد.

خواستگاردخترخواب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید