مرجان توی فرهنگی بزرگ شده بود که دخترهاش اگر تا ۱۸ سالگی شوهر نکرده بودند لقبهایی مثل «مونده» و «ترشیده» میگرفتند. حالا سی و پنجشش سالش بود و مجرد، و برخلاف همسن و سالهاش، دستاوردش به جای شوهر و چند بچه قد و نیمقد، دیپلم گرفتن و تبدیل شدن به یک خیاط ماهر بود. اما مدرک و لباسها برای نگاه و زمزمههای مردم سد نمیشد و مرجان عادت کرده بود هربار که یکی از فامیلها میبیندش با افسوس از او بپرسد «خبری نیست؟» و با اشاره غیرمستقیم به چیزی که از دید جامعه باید داشته باشه ولی ندارد، دلش را بشکند.
موقعی که این ماجرا اتفاق افتاد، من به دلیلی چند روزی مهمان خانواده مرجان بودم. مرجان هر روز عصر اصرار میکرد که به بهانهای برای گردش در محلهشان از خانه بیرون بزنیم. معلوم بود ذوق و خواست خودش دلیل اصلی این پیشنهاد است و خوش گذراندن به مهمان بهانهای برای سایرین. با این حال من هم همراه و همقدمش میشدم و با هم در محله کوچکشان قدم میزدیم و مرجان در حالی که با چشمهای قهوهای قشنگش کل محیط را میگشت، پارک کوچکی که صبحها در آن پیادهروی میکرد و مسجدی که نماز مغرب را در آن میخواند و بازارچه کوچکی که خرید روزانهشان را از آن میکردند نشانم میداد. من خیلی کوچکتر از الان بودم، اما میفهمیدم این همه حرف زدن مرجان، در واقع بهانهای برای سرپوش گذاشتن روی رازی هست که در دلش برای بیرون آمدن قلقل میزند و مرجان میخواهد کنترلش کند.
تا روز آخر موقع برگشتن از یکی از این گشت و گذارها، مردی مومشکی و چهارشانه از کنار ما گذشت و مرجان یکهو ساکت شد. صدای قلبش از صدای پاهایمان بلندتر شده بود. به در خانهشان که رسیدیم از من پرسید مرد را دیدم؟ چطور بود؟ و نگاه متعجب من را که دید طاقت نیاورد و توضیح داد که آن مرد همسایه کوچه پایینیشان است و چندباری در کوچه جلوی او را گرفته تا صحبت کنند و گفته مدتهاست زیر نظرش دارد و از حجب و حیایش خوشش آمده و دوستش دارد و قرار شده برای خواستگاری به خانهشان بیایند. اغراق نیست اگر بگویم که موقع تعریف همین چند جمله، مرجان داشت از ذوق دیوانه میشد! آن روز تا آخر شب هر از چندی صدای مرجان را از اتاق خیاطیاش میشنیدم که با حال خوشی که داشت، زیر لب ترانهای که آن روزها تازه گل کرده بود را میخواند:
«عاشق منه، دوست داره منو،
قسم می خوره دوست داره منو،
با نگاش می گه دوست داره منو،
باورم اینه دوست داره منو...»
این ترانه بعد از آن روزها، برای من مترادف شد با مرجان و حال خوشی که موقع زمزمه کردنش داشت. به خاطر همین چند روز پیش که اتفاقی جایی دوباره شنیدمش، پرت شدم به اتاق مرجان در پاگرد پلههای خانهشان و ذوق صدا و چشمهاش موقع خواندنش در خاطراتم زنده شد.
اما مرجان و آن مرد مومشکی چه شدند؟ راستش نمیدانم.
بعد از آن بار، دهها بار دیگر مرجان را که هنوز هم مجرد است دیدهام، اما هیچ وقت دلم نیامد بپرسم که آن ماجرا چه شد. انگار که سهم من از آن ماجرا شاهد بودن باشد و بس، و سهم مرجان از آن، لذت بردن از تجربهی دوست داشته شدن باشد، هرچند برای مدتی کم و نافرجام. سهمی که اگر چه برای او کافی نیست، اما بودنش بهتر از نبودنش هست. مگر نه؟