اینجا حیاط خانه رُهام ایناست.
البته من رُهام اینا را ندیدهام و نمیشناسم و اگر روزی در کوچه از کنار هم رد شویم شاید فکر کنم ارشیا یا بردیا یا مثلاً صدراست. اما میدانم در این خانه پسر ۷-۸ سالهای به اسم رُهام بازی میکند که از آن پسرهای هیجانی و جو بده است، چون روزی صدبار موقع بازی کردن با دختر همسایهشان باران، با هیجان او را صدا میکند تا کفشدوزک یا کرم خاکی یا مورچهای را نشانش دهد. وقتهایی هم که از چیزی غافلگیر میشود یا میترسد، با صدای بلند و از ته دل "یا حضرت عباس" میگوید، طوری که به نظرم یکی از برنامههای ثابت روح حضرت عباس تکیه دادن به دیوار حیاط خانه رُهام اینا و جانم گفتن به این بچه باشد.
من پدر و مادر رُهام را هم ندیدهام. اما از اینکه هیچ وقت سر رُهام داد نمیزنند و با آرامش چیزها را برایش توضیح میدهند و ساعات بازی کردنش در حیاط را کنترل میکنند که همسایهها اذیت نشوند، میدانم که آدمهای محترمی هستند. انتخاب موزیکهای لایت و نوستالوژیکشان برای ظهر یا شب روزهای تعطیل که در حیاط غذا میخورند را هم دوست دارم. و مخصوصاً از هفته پیش که در بخش خالی باغچهشان یک حوض آبی هم ساختند و چشمانداز پنجره آشپزخانه من را اینقدر دوستداشتنیتر کردند، ارادتم به آنها بیشتر شده است.
حالا وقتهایی که خودشان در حیاط نیستند، روح من و جسم آن گربه سیاهی که گوشه حیاط خوابیده، در حیاط باصفایشان وقت میگذرانیم.
گربه که لش میکند و چرت میزند و اگر صدایی بشنود نهایتاً سرش را بلند میکند و چپچپی به اطراف نگاه میکند و مثل همه گربههای دیگر دنیا بیتفاوت به چرتش ادامه میدهد.
روح من اما مدتها زیر سایه درختها مینشیند، شکوفههای درخت لیمو را با عشق نگاه میکند، و به این فکر میکند که کاش پدر رُهام چند شمعدانی هم برای دور حوض آبی بخرد. خودم هم در حالی که لیوان چای زعفرانیام را از پشت پنجره آشپزخانه مینوشم، به این فکر میکنم که چه خوشبختم که همسایه رُهام اینا هستم تا به لطف صدای زندگی و حیاط آنها، از روزمره خودم رها شوم و بالای این حجم سبز و آبی پر از خوشبختی پرواز کنم و بگذارم کلمات در ذهنم برقصند.