در نوشتن جادویی هست مثل جادوی قدح اندیشه پرفسور دامبلدور. همین که دست به قلم میشوی، کلمات و فکرها و تصاویر و جزییات و حتی عطر و بوها از ذهنت روان میشوند و با پیچ و تابی خیالی روی کاغذ میریزند. اینکه پروفسور دامبلدور و هری پاتر قبل و بعد از استفاده از قدح اندیشه چه حالی پیدا میکردند را نمیدانم، اما حدس میزنم که آنها هم قبل از آن مملو از فکرهای آشفته و سرنخهای وصل به ناکجا بودند، و بعد از آن انگار که تازه فهمیده باشند قضیه از چه قرار است با شگفتی ناشی از درک مواجه میشدند. یعنی حال من که معمولاً قبل و بعد از نوشتن اینطور است. به همین خاطر است که مدتهاست بیشتر وقتهایی مینویسم که کلاف زندگیام پر از سرنخهای وصل به ناکجا باشد.
اما راستش را بگویم جدیداً دلم بیشتر از قبل برای نوشتن تنگ میشود. انگار حرفها و فکرهای توی سرم بیحوصله شدهاند و دیگر توان منتظر ماندن برای یک روز خوب که کار نداشته باشم و وقت باشد و حالم خوب باشد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا من بتوانم بنویسم را ندارند. مخصوصاً از چند وقت پیش که شبی از سر اتفاق به وبلاگ قدیمیام سر زدم و نوشتههایم را خواندم و دست و پایم از زنده شدن تمام و کمال خاطرات آن دوره سِر شد، حرفهای درون سرم دست به شورش برداشتهاند و مدام سیخونکم میزنند و شعار میدهند و میگویند بنویس بنویس بنویس!
من هم تسلیم شدهام و میخواهم بنویسم. البته هیچ ایدهای ندارم که باید کدام یکی از سرنخهای این کلاف پریشان فکر را بگیرم و بنویسم و جلو بروم. اما فکر میکنم همین که حرکت کنم بالاخره مسیر کم کم روشن میشود. یعنی حتی اگر امروز و فردا روشنی مسیرش رو نبینم، چند سال بعد که برگشتم و خواندم، بالاخره که چشمم به جمال امروزم روشن میشود و با شگفتی ناشی از درک لبریز میشوم! پس به امید غافلگیر کردن خودم در آینده هم که شده، مینویسم.
اصلاً زنده باد خود!
زنده باد خودی که به جای پریشان فکری مینویسد.
که به جای زانوی غم بغل کردن و به دوردستها خیره شدن مینویسد.
که به جای اینکه بگذارد ته ماندههای انرژی درونیاش با یک فکر غمانگیز حرام شوند مینویسد.
که نمیگذارد روزمرگیها او را به دامان مرگ بیاندازند و برای متفاوت کردن روزها و لحظهها از هم مینویسد.
بله... زنده باد خود!
زنده باد من!
۱۴ بهمن ۹۶