لازم نیست برای دیدنش چشم بگردانم و دورترها را بگردم. کافیست فقط بیآنکه سرم را بچرخانم، از گوشهی چشمهام حضورش را تمامقد ببینم. وقتی راه نمیروم، ایستاده؛ وقتی قدمهای بلند برمیدارم، دنبالم میدود. توی چرخش رقصها زودتر از من به مرکز دایرهی فرضیِ ذهنم رسیده؛ توی نور شبهای کریسمس یا تاریکی خیابانهای شهر، هر جا که میروم با من است. به خیالش من دیگر بعد از این همه مدت، به بودنش عادت کردهام. به خیالش من هم آدمیزادم شبیه بقیهای که به آدمهای اشتباه عادت میکنند، به تصمیمهای غلط خو میگیرند و وقتی میفهمند از پسِ حذف کسی یا چیزی برنمیآیند، بودنش را نادیده میگیرند تا هیچ تعادلی را بهم نزنند و وارد جنگ تازهای نشوند. اما من خیلی وقتها به انسان آرامی که میتوانستم در نبود این موجود باشم فکر میکنم. شبیه آدمیزاد نیست که یک روز دستش را بگیرم بنشانمش پشت میز یکی از کافههای تاریک شهر و بپرسم چه از جان من میخواهد؛ چرا توی خوشیها وقتی میخندم همیشه با چشمهای زلزده ایستاده کناری و دارد نگاهم میکند و بعد پوزخندی میزند که یعنی بایدم بخندی...یا وقتی غمگینم و کرور کرور اندوه روی شانههایم است، چرا جوری نگاهم میکند که یعنی خودت انتخاب کردی...
کاش یادم میآمد چه زمانی اجازهی حضورش را در لحظههایم دادم. حضور هیکلی عظیمالجثه که فقط من میبینمش. همانکه مرا به لکنت میاندازد و پرتم میکند به جهان شکهای بیانتها؛ شک به تمام راههای رفته و نرفته، به تمام آنهایی که رهایشان کردم؛ به نقش من در چرایی رفتن تمام آنها که رهایم کردند... و نقطه مشترک تمام این شکها آن است که من مقصرم. توی دادگاهِ این همراه نامرئی، من تاابد گناهکارم...
دلم میخواهد یک روز توی یک جشن بزرگ، وقتی بیوزنیِ چرخش مکرر در رقص سراغم آمده همانطور که دنیا دور سرم میچرخد از لابهلای تصاویر مبهمِ آدمها و اشیا بفهمم که دیگر نیست؛ ببینم که بار گناهی را که به سنگینیِ تاریخ یک زندگی است از دوشم برداشته و رفته. کسی چه میداند شاید اگر این بار را از شانههای من بردارد، آنقدر سبک شوم که پرواز کنم و از بالای آسمان روی نقطهای دیگر از این زمین پهناور ببینمش که برایم دست تکان میدهد و میگوید: «نٓجی المُخَفَّفون... آنها که سبکبالند نجات پیدا کردهاند...»
.
نویسنده متن : مریم تاواتاو