حساب دفعههایی که نمیدانستم سکوتم درست بوده یا نه از دستم در رفته. زمانی فکر میکردم این سکوتها نشانهی قدرت من در کنترل زبانم است. خیلی به این قدرت مینازیدم مثل همهی آنها که در جوانی و خامی به هر قدرتی مینازند. کلی سال گذشت تا فهمیدم آدمی که همهجا حتی در مقابل رییسِ خودخواهش فقط چشم میگوید، در بهترین حالت یک بلهقربانگوی ظالمپرور است و در بهترین شرایط میشود همان کسی که در یک صبح زمستانی، نامهی استعفایش را جوری میکوبد روی میزِ رییسش که بیشتر از همه، انتقام را از چوبِ میز بگیرد نه آدمی که پشت آن نشسته.
من از چوبِ میزِ خیلیها انتقام گرفتم؛ از خودِ آن آدمها نه. آن آدمها را رها کردمِ و جوری رفتم که از صدای قدمهای مصمم و محکمم زمینٖ زیرپایم به لرزه افتاد. من زمین را بارها با همین رفتنها لرزاندم اما شاید باید برمیگشتم و از حقم دفاع میکردم. اما من همانی بودم که ترکیب سکوت و رفتن را اکسیر جادوییِ انتقام میدانستم. به خیالم کیمیاگری میکردم. میخواستم دنیا را با همین سکوتهای کشدار، گلستان کنم. فکر میکردم اولین شرط صلح، همین چیزینگفتن است. برای همین هم همیشه لشگری آدمِ راضی از خودم دوروبرم بود؛ همان جماعتی که هیچوقت از خودش نپرسید که چرا من به هیچچیز اعتراض نمیکنم؟ عجیب نیست که من هیچوقت خواستهای، حرفی، نگاهی خلاف آنچه آنها میخواستند نداشتم؟ خودم میدانستم چرا. چون من همانکسی بودم که از تنهایی میترسید؛ فکر میکرد اگر تنها شود دیگر چه کسی مدال کارمند نمونه، دوست بامرام، شهروند سازگار را به گردنش بیندازد. رابطه من و خیلیها آنقدر سست بود که با اولین نهگفتنم کل اسکلت ارتباطمان آوار میشد روی سر خودم. من از آوارها میترسیدم؛ از خرابکردن هر نوع آبادی فراری بودم. دلخوش بودم به همان مدالهای افتخار رنگارنگ؛ همان تحسینهایی که از خودم میشنیدم.
این روزها سنگینی این مدالها دوشم را آزار میدهد. خیلی بیشتر از درخشش آن مدالها در نور خورشید، به زیبایی گردنِ کشیدهی بیمدالی فکر میکنم که موهایش را آزادانه در باد میچرخانَد؛ به آرامش کسی که انتقامش را با کوبیدنِ روی میز و بهرعشهدرآوردن در و دیوار نمیگیرد؛ کسی که شبیه گذشتهی من نیست اما خیلی دلم میخواهد یک روز مثل او با قدمهای آرام و با صدایی که نمیلرزد، روبروی کسی که حقی را از من گرفته بایستم و نترسم از دست بدهم شغلی را، موقعیتی را و یا حتی انسانی را
هنوز هم ترس از دست دادن دارم اما فهمیدهام که حقارتِ به هر قیمتی چیزی را نگاهداشتن، نفسم را بدجور بند میآورد.
نویسنده: مریم تاواتاو