.
ما شما را فراموش نکردیم. فقط گذاشتیمتان در ردیف آنها که روحشان محتاج درمان بود اما دستشان به هیچ یاریگری نرسید که نجاتشان دهد؛ همانها که آنقدر برای قلب خود کاری نکردند که دلشان تیره شد از نفرت تا راحتتر آتش به خرمن آرامش زندگی دیگران بزنند و هیچ وقت نفهمند که ما بیشتر از آنکه فرصت کنیم ازشان متنفر شویم، دلمان برایشان سوخته و قلبمان مچاله شده از زمانه بیمعرفتی های بزرگ، از روزگار بیارزشی حرمت نان و نمک.
.
ما زبانمان را به نفرین شما باز نکردیم؛ برای شمایی که ما را در جوخه اعدام ذهنتان قرار دادید و با یک قضاوت کوتاه، تکلیف اول و آخر زندگیمان را مشخص کردید، آرزو نکردیم که الهی روزگار به تکرار. ما در تمام آن لحظهها مشغول شدیم به زندگی؛ میخواستیم تا آخرین نفس، شبیه شما نشویم؛ شمایی که فرمان زندگیتان را روی چرخش زمانه تنظیم کردید تا از هر بزنگاهی به نفع خودتان استفاده کنید و برای تکتک ساعات زندگی ما طرح بریزید و حکم دهید. ما نگذاشتیم خیال سیاهتان را آنقدرها در ذهنمان بکارید که ترس از افکار شما تا درون خانه همراهمان بیاید. نگذاشتیم صاحب روحمان شوید و با ملاقه حقیرتان، از دریای زندگی برایمان جرعهای حیات از جنس حقارت بریزید. .
.
ما فراموشتان نکردیم؛ فقط یاد گرفتیم شما باشید و تیزی شمشیر فتنهتان به سمت ما نشانه برود اما ما باز هم از زندگی بنویسم؛ از خانه پرمهرمان؛ از تکتک دیوارهایی که با سلیقه آراستیمشان تا چیزی ما را به فکر شما مشغول نکند. چون امید داشتیم که شبیه شما نشویم؛ که مانند شما از زندگی، مرگ نسازیم و قاتل لحظهها نباشیم؛ از نور بگوییم و به این درک بزرگ برسیم که انسان را دوست داشته باشیم اما به معرفت او دل نبندیم. یاد گرفتیم آنها را که دوستشان داریم محکم بغل کنیم و برایشان چای را در فنجانهای رنگی بریزیم. دوستهایمان را دور هم جمع کنیم و بخندانیمشان؛ که حتما آنها هم در زندگیشان، امثال شمایی را دارند که میخواهند به رگ آرامششان تیغ بزنند؛ شما مدعیان رابطه و نجات که زبانتان به لفظ«پناه» میچرخد و دستهایتان گره طناب آزار را بر گلوی هرکسی محکمتر میکند.
.
ما فهمیدیم که دستمان نمیرسد تا با شما مثل خودتان رفتار کنیم همانقدر بیرحم، هماناندازه بیانصاف. نخواستیم دستمان را به خون روح شما آلوده کنیم. در عوض دستهایمان را به چشمه زندگی زدیم و حالا طراوتِ آن رسیده به تکتک سلولهایمان...
نویسنده: مریم تاواتاو