سه تایی نشستهاند کف بالکن، چفت هم. شهین یکی از لنگههای دمپایی را با کف پا هل میدهد. دمپایی میخورد به تشت مسی. صدا میکند. چرت آزاده پاره میشود. سرش را میگیرد سمت گلدانهای رنگی. میپرسد: "آخرین بار کی آبشون داده؟" شهین نگاه منیژه میکند، منیژه نگاه شهین. دو سال میگذرد از روزی که آزاده با سه گلدان کوچک زرد و آبی و نارنجی آمد تو و گفت که هرکدام از آنها را به نیت و نام یکیشان گرفته. توی گلدانها فقط خاک بود، هنوز هم همان است؛ دریغ از برگی زرد یا ریشهای خشک. با این حال آزاده هفتهای چند بار، بسته به حالش، گلدانها را آب میدهد. بوی خاک نمخورده را دوست دارد، مثل خیلیهای دیگر. منیژه اما معتقد است این رفتار از جای دیگری نشئت میگیرد؛ جایی به مراتب عمیقتر و تاریکتر. او آزاده را نمونهای متعالی و تمامعیار از یک انسان عاطل و باطل میداند؛ خواهان معجزه، معتقد به رسیدن بدون حرکت کردن، به دست آوردن بدون از دست دادن. در انتظار جوانه زدن بذرهایی که هرگز کاشته نشدهاند.
شهین تهمانده لیوان چایش را میریزد توی یکی از گلدانها و میگوید: "یخ کردیم. بریم تو." آزاده سر در گریبان میگوید: "بریم." منیژه همانطور که سرش توی کتاب است، میگوید: "بریم." هیچ کس از جایش تکان نمیخورد.
آزاده چشم میچرخاند در آسمان؛ در پی ستارهای، نوری، نقطه روشنی شاید. بعد انگار که پیدایش کرده باشد، نگاهش ثابت میماند و لبخند میزند. بعد میگوید: "من از اون کار کوفتی استعفا دادم. صرفا خواستم بدونین. انتقاد، پیشنهاد، نصیحت، سرزنش نمیخوام." منیژه چایش را هورت میکشد. شهین پتو را محکمتر میپیچد دور خودش. آزاده میپرسد: "داره برف میاد یا توهمه؟" شهین چشم ریز میکند و خیره میشود به آسمان سرخ. میگوید: "توهمه." منیژه بیآنکه سرش را بالا بیاورد، میگوید: "برف کجا بود؟" و بعد ادامه میدهد: "اینجا رو گوش کنین. مربوطه به بحث ما!" و بعد از روی کتاب میخواند: «باید چارهای بیندیشیم برای تمام غفلتها، خیالپردازیها و تفکرات محدودکنندهمان... استفان گایز، نویسنده کتاب چگونه کمالگرا نباشیم، عمل کردن را راه رسیدن به هدف میداند، نه با انگیزه شدن را. فکر در حد کمال بودن، آنچنان ذهنتان را اسیر خود میکند که...» آزاده میپرد وسط حرفش: "کجاش مربوطه به بحث ما؟ ما اصلا بحثی نداشتیم. حرف برف بود." شهین سرش توی گوشی است، دارد اینستاگرام را چک میکند. منیژه میگوید: "من برم بخوابم که فرداشب تا بوق سگ سر کارم." و بلند میشود که برود. شهین میپرسد: "چرا تا بوق سگ؟"، "کار بیشتر، پول بیشتر!" آزاده یک قند میاندازد توی هوا و میگیردش و همزمان میگوید: "ریاضتطلبی احمقانه"، منیژه ایستاده دم در بالکن؛ یک پایش اینور، یک پایش آنور! میپرسد: "چی گفتی؟" آزاده میگوید: "هایدیگر یه کتاب داره به اسم چگونه احمق، خرفت و مایه ننگ بشریت نباشیم. کتاب قطوریه. حرفاشم سنگینه انصافا و البته مربوطه به بحث ما. توش میگه زندگی مدرن همهجور امکانی به ما داد واسه آسایش ولی چی؟ ما هنوز مث سگ کار میکنیم. چرا؟ چون اگه کار نکنیم پس چه کنیم؟ خیلی از ما مث سگ از فراغت میترسیم چون توش با خودمون تنها میمونیم. ما ترسناکیم برای خودمون. یعنی اینجوری نمیگه ها ولی منظورش همینه. اضافهکاری یه عده و گرسنگی بقیه. چون اون عده که از خودشون میترسن و سخت مشغول اضافهکاری هستن، گند میزنن به اقتصاد. تعادل رو به هم میزنن. و بعد اون آدمای اهل فراغت که با تنهایی خودشون حال میکنن، هرچند به اندازه نیاز و به میزان معقول کار میکنن ولی در نهایت مث سگ زندگی میکنن! میگیری چی میگم؟" منیژه میگوید: "نه." و میرود تو. شهین گوگل را باز میکند و مینویسد: «دانلود رایگان کتاب چگونه احمق، خرفت و مایه ننگ بشریت نباشیم». آزاده همچنان دارد قند میاندازد توی هوا. شهین میپرسد: "مطمئنی اسم کتابه رو درست گفتی؟" آزاده میگوید: "از خودم درآوردم. مهم اینه که حرفا اثرگذار بود." و با دست به منیژه اشاره میکند که لحاف و تشکش را آورده وسط هال پهن کرده و بالش را گذاشته روی سرش که یعنی فکرش حسابی مشغول است. شهین میگوید: "ولی اون ریاضتطلبی احمقانه رو از راسل گرفتی."، "راسل دیگه کیه؟ ورودی ۸۷ بود؟"، "نه بابا! ولش کن." شهین بلند میشود و میرود. آزاده فلاسک چای را برمیدارد و لیوانش را پر میکند. بعد میایستد به تماشای دانههای برف که شهر را سفید کردهاند، که فرود میآیند روی گلدانهای کوچکشان. سرش را خم میکند روی گلدان منیژه. سبز کمرنگ و کوچکی از دل خاک بیرون زده.