سر نیمه تراشیده اش را رد شد و با همان صدای نیم سوزش گفت: مشق عشق کن. خواستم دلش را نشکنم، دفترم را ورق زدم و یک صفحه عشق را با خطی خوانا نوشتم. باز قرص های آلزایمرش را له کرد و در جاسیگاری انداخت. خورده نانی از کنار بالشت زرد شده اش برداشت و مورچه ای را از داخل لیوان بیرون انداخت. _ عشق را باید زندگی کرد. قاب عکس مادربزرگ را از زیر بالشت برداشت، قاب میلرزید. با ولع تمام بویش را به ریه هایش کشید. نگاه چروک شده اش تماما حرص بود و حسادت. رد اشک روی گونه ام را پاک کردم. قاب عکس همانجا، کنار پایش نشست، دیگر نمی لرزید نگاهش خاکستر شد انگار... و نفس هایی که بی صدا فریاد میزدند با درد خودم را بلند کردم و با ناله ای که خفه شده بود، گفتم : عشق را باید جان داد...
#مرضیه_فتوحی #عشق #یارگاری #خاطره #پدربزرگ