ویرگول
ورودثبت نام
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

ترسی در وجودم و قولی به خودم


امروز مشغول خواندنِ کتاب "چه کسی پنیر مرا برداشت" بودم تا به این جمله کتاب رسیدم :"می‌دانست بعضی وقتها بعضی ترس ها می‌توانند مفید باشند :مثلا وقتی می ترسی اگر کاری را انجام ندهی، اوضاع از این که هست بدتر می شود، در آن صورت ترس عامل و محرکِ تو برای حرکت کردن می‌شود. اما هنگامی که ترسِ زیادی تو را از انجام هرگونه کاری بازدارد مضر و نامطلوب است. "سپس من به این موضوع اندیشیدم :" برخی از ترس ها در زندگیم بودند که مرا از انجامِ عملی باز داشتند. "مثلا:من در دوران کودکی به خاطر اتفاقی که در شنا کردن در رودی با امواج خروشان افتاد، نزدیک بود غرق شوم، خود را در یک قدمی مرگ تصور می کردم پس از آن اتفاقِ تلخ، از نزدیک شدن به آبِ دریا دوری می‌کردم. حتی دوست نداشتم پاهایم را در آب فرو کنم. امواجِ دریا در ذهنم مانندِ یک دیوارِ فرو برنده، عمل می‌کرد که قصد داشت مرا در خود ببلعد. اطرافیان نیز نمی توانستند این ترس را از من دور کنند. من به این موضوع می اندیشیدم و تصور می‌کردم:"اگر به آب نزدیک شوم و کمی از ساحل دور شوم زیر پایم خالی می‌شود و موج‌ها، من را در وجودشان می‌بلعند. :ترس از خالی شدنِ زیرِ پاهایم مثلِ یک کابوس شده بود و همچون خوره بر جانم افتاده بود. امسال تصمیم گرفتم با این ترسم روبرو شوم. ابتدا که پاهایم را داخلِ آب فرو کردم، آن رویدادِ تلخ در ذهنم تداعی شد. اما به این نتیجه رسیدم تا زمانی‌که با ترسم روبرو نشوم، همچنان از انجامِ آن کار سر باز خواهم زد. طپشِ قلبم شدت گرفته بود. تصمیم گرفتم در امتدادِ جریانِ آب گام بردارم. همان‌طور که همراه با امواجِ آرام در آبیِ بی‌انتهایِ دریا قدم برمی‌داشتم، حسی آرامی از شور و شعف در وجودم ریشه دواند. از زیبایِ بی‌انتهای دریایِ آبی لذت بردم. از گرمیِ لذت بخشش لذت بردم. از دیدنِ مرغ‌های دریایی بر بالای سرم لذت بردم. از عطش در تابشِ خورشیدِ داغ لذت بردم.زمانیسپس در آن لحظه به ترس احمقانه خود خندیدم را به خود گفتم :"چرا من در این چندسال ترسیده و نتوانسته بودم با ترسم روبرو شوم؟"

وقتی با ترسم روبرو شدم، لحظات خوشایندی را سپری کردم.

در آن لحظه بود که به خودم قول دادم:" اگر شرایطی در زندگیم رقم خورد و مرا در ترس نگاه داشت تا اقدامی را انجام ندهم، با ترسم، روبرو شده و آن اقدام را انجام دهم. "


دوستِ عزیزم آیا در زندگیتان ترسی وجود داشته که شما را از انجامِ اقدامی بازداشته؟ آیا شما با ترس‌تان روبرو شدید و یا انکارش کردید، ترس را مدام در ذهن‌تان بزرگ کردید و هیچ اقدامی انجام ندادید؟ زمانی که با ترس‌تان روبرو شدید، چه احساسی داشتید؟

به آبِ دریا دوری می‌کردم. حتی دوست نداشتم پاهایم را در آب فرو کنم. ق شوم، خود را در یک قدمی مرگ تصور می کردم پس از آن اتفاقِ تلخ، از نزدیک شدن به آبِ دریا دوری می‌کردم. حتی دوست نداشتم پاهایم را در آب فرو کنم.

و کمی از ساحل دور شوم زیر پایم خالی می‌شود و موج‌ها، من را در وجودشان می‌بلعند. :نیز نمی توانستند این ترس را از من دور کنند. من به این موضوع می اندیشیدم و تصور می‌کردم:"اگر به آب نزدیک شوم و کمی از ساحل دور شوم زیر پایم خالی می‌شود و موج‌ها، من را در وجودشان می‌بلعند. :

ترس از خالی شدنِ زیرِ پاهایم مثلِ یک کابوس شده بود و همچون خوره بر جانم افتاده بود.

شوم. ابتدا که پاهایم را داخلِ آب فرو کردم، آن رویدادِ تلخ در ذهنم تداعی شد. اما به این نتیجه رسیدم تا زمانی‌که با ترسم روبرو نشوم، همچنان از انجامِ آن کار سر باز خواهم زد. طپشِ قلبم شدت گرفته بود. تصمیم گرفتم در امتدادِ جریانِ آب گام بردارم. همان‌طور که همراه با امواجِ آرام در آبیِ بی‌انتهایِ دریا قدم برمی‌داشتم، حسی آرامی از شور و شعف در وجودم ریشه دواند. ذهنم تداعی شد. اما به این نتیجه رسیدم تا زمانی‌که با ترسم روبرو نشوم، همچنان از انجامِ آن کار سر باز خواهم زد. طپشِ قلبم شدت گرفته بود. تصمیم گرفتم در امتدادِ جریانِ آب گام بردارم. همان‌طور که همراه با امواجِ آرام در آبیِ بی‌انتهایِ دریا قدم برمی‌داشتم، حسی آرامی از شور و شعف در وجودم ریشه دواند.

از زیبایِ بی‌انتهای دریایِ آبی لذت بردم.

از گرمیِ لذت بخشش لذت بردم.

با لذت بردم.

از عطش در تابشِ خورشیدِ داغ لذت بردم.

زمانی که واردِ دریا شدم، متوجه شدم من آن دریا را آنگونه که باید نمی‌دیدم و آن طور که باید آب و شن‌های را لمس میکردم، لمس نکردم و خوشحال بودم و لذت بردم که توانستم با ترسم روبرو شوم. ترسم بزرگ نبود، خودم آن را در ذهنم بزرگ و زنده کرده بودم.

زمانی‌که با ترسم روبرو شدم، به ترس احمقانه خود خندیدم و به خود گفتم:" چرا من در این چندسال ترسیده و نتوانسته بودم با ترسم روبرو شوم؟"

وقتی با ترسم روبرو شدم، لحظاتِ خوشایندی را سپری کردم. در آن لحظه بود که به خودم قول دادم :"اگر شرایطی در زندگی هم رقم خورد و مرا در ترس نگاه داشت تا اقدامی را انجام ندهم، من با ترسم روبرو شوم و آن اقدام را انجام دهم. "

???

دوستِ عزیزم آیا در زندگیتان ترسی وجود داشته که شما را از انجامِ اقدامی بازداشته؟ آیا شما با ترس‌تان روبرو شدید و یا انکارش کردید، ترس را مدام در ذهن‌تان بزرگ کردید و هیچ اقدامی انجام ندادید؟ زمانی که با ترس‌تان روبرو شدید، چه احساسی داشتید؟ برو شدید و یا انکارش کردید، ترس را مدام در ذهن‌تان بزرگ کردید و هیچ اقدامی انجام ندادید؟ زمانی که با ترس‌تان روبرو شدید، چه احساسی داشتید؟


دوران کودکیترسیادداشت نویسینویسندگیکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید