Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ ساعت پیش

جعبه پرنده در من

چند وقتی است که کتاب جعبه پرنده را شروع کردم. فایلش را از طاقچه خریداری کرده بودم. نمی‌دانم کتابش را خوانده‌اید یا نه؟


قبل از اینکه این کتاب را بخواهم بخرم؛ نظراتش را خواندم. درموردش نظرهای مثبتی داشتند و آن چیزی که خیلی برایم پررنگ شد، تعلیقش بود.

دوست داشتم کتابی را بخوانم که در آن تعلیق باشد.

دوست داشتم تکنیک‌های تعلیق را یاد بگیرم.

تعلیق جوری است که تو را با خود می‌کشد و می‌برد.

تعلیق جوری است که کلی سوال در ذهنت پیش می‌آید.

تعلیق به تو اضطراب می‌دهد. اما نه آن اضطرابِ بد.

اضطرابی که می‌خواهی بدانی چه می‌شود.

هر صفحه را که می‌خوانی، شاید دستت را جلوی دهانت ببری و بگویی:« وای چی می‌شه؟ چرا؟ اون کیه؟ این چیه؟»

امروز نمی‌دانم در صفحه چندم بود که من با شخصیت داستان که چشم‌بندی بر چشمش بود، همراه شدم. با او چشم‌بسته نزدیک چاه رسیدم و سطلِ چوبی را داخل چاه انداختم.

چشم‌بند را نمی‌توانستم از چشمم باز کنم. باز کردنِ چشم‌بند مساوی بود با مرگ. مرگِ پرخون. مرگی دردناک که خودت مسببِ مرگِ خودت می‌شدی.

آخر ان چه موجودی‌ست و چه کار با مغزت می‌کند که تو باید خودت را بکُشی!

صدایِ خش‌خش می‌آمد.

شاید صدا از رودخانه یا جنگل بود.

من چندین بار می‌خواستم چشم‌بندم را بردارم. اما فیلیکس خیلی مقاومت کرد تا چشم‌بندش را برندارد.

درست زمانی نفسم به شمارش افتاد و در جا خشکم زد که سطل را با فیلیکس از چاه کشیدم بیرون. وقتی راه می‌رفتیم صدایِ پاهایی خیس را پشتِ سرمان شنیدیم.

در آن لحظه گفتم:« وای یکی از همان موجودات است.»

بدنم سرد شده بود. انگار نفسم بالا نمی‌آمد. فیلیکس سطل را انداخت رویِ زمین و من پشتِ سرش که می‌دوید، دویدم.

همه جا تاریک بود. نمی‌خواستم من هم پشتِ در جا بمانم؛ چون می‌دانستم بدونِ چشم‌بند من هم خواهم مُرد.

شاید مثلِ جورج خودم را می‌کُشتم که تمامِ بدنش مثل روکشِ کیک شده بود و خون و پوست روی طناب‌های توی سینه، شکم، گردن، مچ و پاهایش را گرفته بود.

یا شاید مثلِ خواهرِ مالوری که نوکِ قیچی را در گردنِ خودش فرو کرده بود.

کسی چه می‌داند؟

جعبه پرندهمعرفی کتابنوشتننویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید