چه لحظاتِ سختی خواهد بود که یک اندیشه همه جا دنبالت باشد، تو را در چنگِ خود اسیر کند و قصد نابودی ات را داشته باشد. البته منظورم از نابودی نابودی لحظههایت و نابودی خوشی هایت است.
ثانیه هایی را که می توان از آن لذت ببری، یک اندیشهی تلخ تو را در خود فرو می برد و روزت و ثانیههایت را حرام می کند.
گاهی هر کاری از دستت بر میآید انجام می دهی تا از آن رهایی پیدا کنی، اما آن اندیشهی سخت، تو را در خود گرفتار میکند.
گاهی نیز یک اندیشهی سخت را خودمان با جان و دل می پذیرمش. شاید ندایی در ذهنمان بر ما نهیب زند: که خودت را به آن اندیشه نچسبان. یک راهی پیدا کن: مانند گوش دادن به موسیقی آرامش بخش، صحبت با یک دوست یا پیاده روی تا تو را از آن اندیشه دور کند. اما تو گویی آن ندا را نادیده میگیری و به آن اندیشه سخت میچسبی. آن را در خود می پذیری و خود را گرفتار آن اندیشه می کنی. در واقع خودت، آن را در خلوتت راه میدهی و آن را میپذیرید. زمانی که آن را با جان و دل در خلوتت همراه می دهی و مسیر را برایش هموار میکنی، آن نیز در تو رسوخ میکند، تو را در احاطه خود قرار میدهد تا بلای جانت شود تا شراره هایی از بی امیدی های سخت را در وجودت شعلهور کند.
گاهی احساس می کنی هیچ راه نجاتی از آن نداری، گاهی حس می کنی در یک سرزمین تاریک گام برمیداری. خود را آشفته میبینی. به دنبال یک راه نجات هستی، اما نمیدانید چطور و چگونه؟
دیروز هم از آن روزهای بود که خودم به یک اندیشه سخت بها دادم و گرفتارش شدم و خود را در بندش اسیر دیدم.
چیزی که مرا از آن تاریکی اندیشناک خارج کرد، محبت و همراهی یکی از دوستانِ همراهم بود. در آن لحظاتی که در ناامیدی غوطه ور بودم، گویی دستی سپید مرا از آن تاریکی نجات بخشید و واژههای امیدوار و امید بخشش، مرا به سوی روشنایی کشاند و میتوانم بگویم نجات دهنده ام را باید پاس بدارم و نیروهای امیدبخشِ مشعوف، امیدواریهای مهربانش را در جانم نگاه دارم.