تیتراژهای پایانی فیلم"عروسک ها در جنگل" به پایان رسیده بود. شفتالوها بالهای سبزینه ی شان را گشوده بودند. شمعدان هایی که در کنار درخت خنجری روئیده بودند،برگهای زرین شان را باز کرده بودند و رایحه ی دلنشین شان را در فضای جنگل میپراکندند.نورشان چشم نواز بود.غلط گیر در لانه ی سنجاب خفته بود که ناگاه با صدای ناله های ژنرال صاحبقران از خواب بیدار شد. ژنرال صاحبقران شکمش را گرفته بود. غده ی پانکراسش متورم شده بود. برگ های درخت خورشیدی،پرواز کنان،معجونی را که پدال اسپندی تهیه کرده بود،به سوی ژنرال حمل کردند. حمل و نقل در جنگل همیشه برعهده ی آنها بود. ژنرال از عصبانیت و درد چهره اش به سرخی گراییده بود و سپس ضربه ای بر ظرف معجون نواخت و آن را به سوی یک تخته سنگ بزرگ پرت کرد.و تمام محتویاتش نقش برزمین شد. سپس معجون دوباره در ظرف سرازیر شدو. ظرف معجون روبروی دیدگان صاحبقران نمایان شد و مشغول صحبت کردن شد. با هرکلمه ای از ظرف معجون به گوش میرسید،محتوی داخل ظرف به سمت بالا و پایین حرکت میکرد و حباب های ستاره ای تشکیل میداد که بردیواره ی ظرف غلت میخوردند.. ظرف معجون ابتدا اینگونه صحبتش را آغاز کرد:"ژنرال تصدقت شوم. این معجون سحرانگیز تمام درد را از بدن شما دور میکند. لطفاً بردبار باشید و آن را بنوشید."ژنرال که از درد به خود میپیچید،لب گشود تا صحبت کند که ناگهان در ظرف معجون بازشد و حباب های ستاره ای شادی کنان وارد دهان ژنرال شدند و در عرض چند ثانیه شور و شعف ،وجودش را فرا گرفت. از درد، در بدنش اثری نبود. او به راحتی روی پایش ایستاده بود. اما همان لحظه تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.