ویرگول
ورودثبت نام
Nadem.marzieh
Nadem.marziehمن یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۸ دقیقه·۱۰ ماه پیش

هویت جعلی

هوا روشن است. انگار با یک آبرنگِ خاکستری رویِ آسمان نقطه گذاشته‌اند، با اسفنجی هم انگشت‌شان را رویِ آن فشار دادند و چند ابر رویِ آن کشیدند. آنا گازی به ساندویچش می‌زند و می‌گوید:«آدم‌ها رو ببین. من هروقت میام اینجا زیرزیرکی به همه‌شون نگاه می‌کنم.»

جک زیرچشمی به او چشم‌ می‌اندازد و بعد به دور و برش نگاه می‌کند و می‌گوید:« چرا زیرزیرکی؟ چیزی توی آدم‌هاست که نظرت رو جلب می‌کنه؟»

آنا ساندویچ را روی پایش می‌گذارد، نگاهی به آسمان می‌اندازد و بعد می‌گوید:« آره! اونا تو یه چیزی همه‌شون مشترکن. می‌دونی اون چیه؟»

جک چشمانش را کوچک می‌کند، با دستِ راستش زیرِ چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گوید:« تابه حال به چیزای مشترک بینِ آدما فکر نکردم. من هرچیزی که بین آدما می‌بینم تفاوته.»

آنا سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد. سپس سرِ جایش می‌ایستد. لبش به خنده باز می‌شود:« الان اگه من رو بخوای ببینی. اولین چیزی که به دهنت میاد میگی من یه موجودِ دو پام و دوتا دست هم دارم. اگه یه گنجشک رو ببینی، میگی اون دو تا بال داره برای پرواز و دوتا هم پا داره. جثه کوچیکی هم داره. یا مثلا یه گربه که چهارتا پا داره.»

:« منظورت شکلِ کلیِ هرچیزیه. نه شکلِ جزئیاتش. حالا برای چی این رو پرسیدی. وقتی به یه نفر زیرزیرکی نگاه کنی، پس لابد دنبال یه چیزی هستی؟»

آنا سرِ جایش نشست، گازِ دیگری به ساندویچش زد و گفت:« فردا تولدمه. می‌دونم خانوادم کلی تدارک می‌بینن. یه مهمونی بزرگ می‌خوان بدن به خیلی از آدما. تولد یعنی من وجود دارم.»

:« خب معلومه که وجود داری. همیشه وجود داشتی. مگه میشه کسی برای خونوادش وجود نداشته باشه!»

« گاهی اوقات فکر می‌کنم هویتی ندارم. هیچ‌وقت توی اون خونه احساس راحتی نکردم. چون هیچکس خودِ واقعیش رو نشون نمیده. انگار در خفام. ولی وقتی که روزِ به دنیا اومدنم می‌رسه. من دوباره متولد میشم. دوباره مورد توجه قرار می‌گیرم. همه میان بهم تولدم رو تبریک میگن. همه یه جور دیگن، خوشحالن. فکر می‌کنی چه چیزایی هویت برای آدما میسازه؟»

« شناسنامه میشه یه هویت. خانواده میشه هویت. دوستامون میشن هویت‌مون.»

« اگه کسی خونواده نداشته باشه نمی‌تونه هویتی داشته باشه؟ مثلا شنیدم از آقای الیوت که فکر می‌کنم یه آدمِ عوضیه، به آلیس، همون دختری که توی قنادی کار می‌کنه، میگه یه آدم بی‌هویت و بی‌اصل و نسبه؛ چون پدر و مادر نداره. خب به نظرت اگه پدر و مادر نداشته باشه، میشه یه آدمِ بی‌هویت؟»

جک ابروهایش را پایین انداخت و گفت:« چرا فکر می‌کنی الیوت یه آدم عوضیه؟ من تابحال چیزی ازش ندیدم. خب من هم تابحال پدر و مادرِ آلیس رو ندیدم. ما نمی‌شناسیمش.»

آنا دستی به سرش کشید، موهایش را که دم اسبی بسته بود، باز کرد. نگاهش را صاف انداخت تویِ چشمِ پسری که روی سرسره باز می‌کرد:« اول از اینکه عوضی بودنِ آدما از روی رفتار و حرف‌هاشون معلوم میشه و دوم اینکه چون آلیس رو نمی‌شناسیمش، میشه یه آدمِ بی‌هویت و بی‌اصل و نسب؟ تو اگه از کنارِ کسی رد بشی. چون نمی‌شناسیش بازم یه همچنین نظری داری؟»

جک چروکی به چشم‌هایش داد، صدایش را بلندتر کرد:« نه اینا با هم فرق می‌کنن. ما چه میدونیم توی چه خونواده‌ای بوده؟ هرکسی یه چیزی میگه؟ اصلا چرا تو حالا بحث آلیس رو پیش کشیدی؟ قرار بود بیایم اینجا درمورد تولدت با هم صحبت کنیم. حالا این بحثا چیه؟»

« تولدم برام مهم نیست. البته همیشه برام هم بوده، اما دیگه امسال برام اصلا مهم نیست. دور و برت رو نگاه کن. انگار داره یه عالمه هویت دور و برمون راه میرن. میخندن. نقش بازی می‌کنن.»

جک ساندویچش را روی سکو گذاشت:« حالا اومدیم یه ساندویچ بخوریما!» سپس نگاهی به دور و برش انداخت:« تو از کجا می‌دونی که آدما نقش بازی می‌کنن؟ اصلا نقش بازی کردنِ آدما به ما چه؟ به ما چه که دیگران چه فکرایی می‌کنن و چه نظرایی دارن؟»

آنا با انگشت اشاره‌اش به دو زن که با یکدیگر مشغول صحبت کردن بودند، اشاره کرد و گفت:« اونا رو ببین. اولش چی می‌بینی ؟ اینا انگار هر دوتاشون دارن می‌خندن. اما اون سمتِ راستی رو ببین. مدام به ساعتش یا دور و برش نگاه می‌کنه. انگار منتظرِ چیزیه یا عجله داره. نمیدونم یه چیزی هست توی نگاه و رفتارش اما داره صحبت‌های اون خانم رو تحمل می‌کنه.»

« یه موقع‌هایی آدما مجبورن هم رو تحمل کنن. به نظرم به دور از ادبه که یه نفر داره برات صحبت می‌کنه تو بخوای بری دنبال کارِ خودت. اگه خودت بودی اینکار رو می‌کردی؟ مثلا با اِلِنا دوست صمیمیت؟»

« اِلِنا که هیچ وقت اینقدر وراجی نمی‌کنه. ولی اگه بخواد این اتفاق بیفته من حرفش رو قطع می‌کنم و محترمانه ازش عذرخواهی می‌کنم. من حال و حوصله وراجی آدما رو ندارم. عمه لیدیا اینجوریه. وقتی کنارت بشینه تا صبح برات حرف می‌زنه. نمی‌دونم چرا فَکِش هیچوقت خسته نمیشه.»

آنا کمرش را به سکو چسباند، پایِ راستش را انداخت رویِ پایِ چپش. انگار دهانش خشک شده بود. چند سرفه کرد و از بطریِ شیشه‌ای کوچکی که کنارش بود، چند جرعه آب نوشید. لبش به خنده باز شد:« یه چیزی که توی اون هیکل چاقولو و قدِ ریزه میزه‌اش خنده‌داره اینه که پشت سرِ خیلی از آدما بدی‌شون رو میگه. اما وقتی ببینه‌شون شروع می‌کنه به تعریف کردن ازشون. پدر و مادرم هم دست کمی از اونا ندارن.»

« یعنی چی؟ منظورت اینه که پدر و مادرت هم بدیِ دیگران رو میگن و نقش بازی می‌کنن؟»

آنا ابروهایش را بالا داد و گفت:« نه! مامانم که سرش توی لاکِ خودشه. کاری به کارِ کسی نداره. ولی نقش بازی می‌کنن با بابام. ادای آدمایِ عاشق رو درمیارن جلویِ مردم. اگه جلویِ ما با هم حرف نمی‌زنن و شوخی نمی‌کنن و دستِ هم رو نمی‌گیرن. اما توی جمع کلا رفتارشون صد و هشتاد درجه فرق می‌کنه. نقشِ یه خانواده خوشحال رو بازی می‌کنن. اون شب ما میشیم خوشبخت‌ترین آدمای روی زمین.»

جک آهی کشید و گفت:« فکر می‌کنم این طبیعیه. باید این کار رو انجام بدن. آدما اینجوری باید نقش بازی کنن تا خودشون رو موجه‌تر نشون بدن. توی اجتماع اگه بخوان خودشون رو خوب نشون بدن، مجبورن خیلی از آدما و تحمل کنن. دروغ بگن و نقش بازی کنن. شاید به این خاطر که نیاز دارن به ساختن چهره خوب از خودشون توی اجتماع. به نظرم خیلیا نقش بازی می‌کنن.»

« نقش بازی کردن یعنی ساختنِ یه هویتی که دیگران دوستش داشته باشن. مردم خوش‌شون بیاد. دیگران مدام درحال ساختن هویت جدیدن. مثلا یه کلاه‌بردار و درغگو ممکنه باهات صادق باشه و یه چهره خوب و جذابی برات بسازه. اما در خفای خودش داره یا مسخرت می‌کنه یا نقشه‌ای برات می‌کشه. مثلا همین استفان تو گولِ ظاهرسازی‌هاش رو خوردی و اون تونست سرت کلاه بزاره. چه خوب هم سرت کلاه گذاشت؟ خیلی خوب از پسش براومد.»

آنا داشت بلند می‌خندید.

جک صورتش را مقابل کف دستش گرفت. سپس صورتش را بلند کرد:« همیشه این خنده‌هات عصبیم می‌کنه. میشه دیگه حرفِ استفان رو پیش نکشی؟»

« اما به نظرم همیشه باید همچنین آدمی توی ذهنت باشه. به نظرم آدم خیلی باهوشی بوده. آدم‌های دروغگو خیلی باهوشن. خیلی روی حرف‌هایی که میخوان بزنن، فکر می‌کنن تا بتونن یه دروغ شاخدار بگن. اون یه جوری رفتار کرد که تو هیچوقت بهش شک نکنی. آدم‌های دروغگو وقتی تنها میشن به آدمایی می‌خندن که بهشون دروغ گفتن. تو زود با آدما صمیمی میشی ولی من نمیتونم چون آدمای اطرافم رو دیدم و بهشون بدبینم.»

« وقتی که بدبین باشی دوستای زیادی هم نداری. اوقات فراغتت تنهایی. وقتی یه عالمه دوست داشته باشی میتونی حتی کلی عکس و فیلم هم توی گوشیت داشته باشی. کلی هم خوش می‌گذرونی.»

« من زیاد از شلوغی و بریز و بپاش خوشم نمیاد. تو اون عکسا رو می‌خوای که ازشون لذت ببری یا دوست داری به دیگران یا بهتر بگم توی فضای مجازی نمایش بدی. میخوای یه چهره نمایشی از خودت درست کنی؟»

جک پیشانیش را خاراند و گفت:« اشکالش چیه که مردم لحظه‌های خوشیم رو ببینن! خب الان همه اینکار رو می‌کنن.»

« تو اگه لحظات خوشیت رو نشون میدی درمورد روزهای بدت هم صحبت می‌کنی یا درمورد احساساتت. یادته یه دفعه یه سفر رفته بودین. اونجا خیلی بهتون بد گذشت. ولی توی عکساتون خیلی می‌خندیدین. از چیزایی عکس انداختین که دروغی بود. همه‌تون کلافه و درب و داغون بودین. حتی پول هتل هم نداشتین. شبا توی جاده و جنگل می‌خوابیدین. چرا باید نقش الکی بازی می‌کردین؟ حالا که فکر می‌کنم شما یه هویت جعلی داشتین برای خودتون می‌ساختین»

« چرا اینقدر شلوغش میکنی؟ هویت جعلی چیه؟ الان دنیای ارتباطاته. دنیای هوشمند. همه چیز توی این دنیای هوشمند ساخته میشه. همه چیز رو که نمیشه توی این دنیا گفت. باید یه موقع نقش بازی کرد. اگه نقش بازی نکنی می‌بازی.»

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:« نگاه کن! دیرم شد من باید برم با چیان لینگ درمورد پروژه جدیدم صحبت کنم. زود باش بریم. ساندویچ‌مون هم که نتونستیم درست و حسابی بخوریم.»

آنا از جایش بلند شد. درحالی که داشت به آن دو زنی که چند دقیقه قبل به جک نشان‌شان می‌داد، نگاه می‌کرد. جک به او گفت:« راستی فردا حوالی ساعت ده صبح میام دنبالت تا بریم لباس بخریم.»

آنا به این فکر کرد که باید دوباره نقش جدیدی را بازی می‌کرد. به نظرش نقش یعنی هویت

پدر مادرهویتدیالوگیادداشت روزانه
۴
۰
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
من یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید