لحظات آخر روزهای جمعه که میرسیم، یاد روز آخر مسافرت میوفتم، که باید آماده میشدیم تا برگردیم خونه.
لحظاتی که هیچ وقت اونا رو دوست نداشتم. و همیشه فکر میکردم چرا سفری که انقدر داره خوش میگذره، باید تموم بشه. و اصلا چرا ما باید برگردیم به جایی که دوباره تکرار روزمرگی هامون، مثل قبل قراره اتفاق بیوفته.
ساعت های آخرین روز جمعه است و من هر هفته به این لحظه میرسم، فکر میکنم که واقعاً می شد از لحظه لحظه اون بهتر استفاده کرد. که من باید کارهایی رو بهتر انجام میدادم، تا امروز قشنگ تر، زیباتر و به یادموندنی تر باشه.
روزهای دیگه هفته از شنبه تا چهارشنبه یا پنجشنبه که سرکار هستیم، انقدر خسته به خونه میرسیم که نمیتونیم به اونها هم، مثل جمعه فکر کنیم. اما اگر حوصله به خرج بدیم، میبینیم که هر روز زندگی ما مثل روز آخر یک مسافرت هست.
توی طول هفته کلی با خودمون فکر میکنیم که فلان کار رو میذاریم پنجشنبه یا جمعه انجام میدیم. اما وقتی به آخر هفته می رسیم با وجود همه نقشههایی که از قبل براش کشیدیم، یه طور دیگه برامون اتفاق میافته.
آخه پنجشنبه جمعه هم گناهی ندارن. این بنده خداها هم نمیتونن بار به این سنگینی که ما میزاریم رو دوششون رو تحمل کنن. این دو روز چطوری میتونن، بدهی های پنج روز دیگه هفته رو جبران کنن!
اوضاع زمانی به حالت نرمال برمیگرده که ما از این دو روز فقط در حد و اندازه خودشون و خودمون انتظار داشته باشیم. و قرار نیست تمام خستگی طول هفته کاری ما رو یکجا جبران کنن.
اونا گناه دارن
بهشون سخت نگیریم ❤️❤️
.