masoud.arjmandfar11
masoud.arjmandfar11
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شور زندگی و صف نانوایی

شور زندگی و صف نانوایی

شاهین پسر قد بلندی بود که یکی دو سال از من بزرگ‌تر بود. هر روز تو صف نانوایی میدیدمش. برای ما بچه ها که جنگ مدارس رو تعطیل کرده بود وظیفه ای جز رفتن تو صف شلوغ تنها نانوایی محل ، تعریف نشده بود. کار هر روزمون این بود که از ده صبح میرفتیم تو صف شاید ساعت یازده دوازده نوبتمون می‌شد تا حداکثر ده تا نون نیمهسوخته نیمه خمیر بمون برسه. تنها سرگرمی که میتونست این یکی دوساعت رو تحمل پذیر کنه مکعب روبیکی بود که عمو یم از تهران برایم هدیه آورده بود. اولین کارم این بودکه همه رو به هم بریزم و شروع کنم مرتب کردن و‌همرنگ کردن مکعب. راستش بیشتر از یک سطح رو نمیتونستم درست کنم ، تا حالا هم نتونستم. بک روز که سخت درگیر مکعب روبیک بودم پسری تازه وارد آمد تو صف ایستاد . با اینکه هم سن و سال ماها بود از ما بلند قدتر بود و تو کیسه ای که دستش بود چیزی بود که زود فهمیدیم کتاب است. چنددقیقه که گذشت من مشغول مکعب بودم و شاهین که پشت سر من بود کتاب رو از توکیسه دراورد و شروع کرد به خوندن ولی حواسش به مکعب بود و مدام به بازی من نگاه می‌کرد. من که متوجه نگاهش شدم سر صحبت رو با او باز کردم و گفتم بلدی؟ گفت نه. یادم نیست که چطور شد که ناگهان متوجه شدم مکعب تو دستان شاهین میچرخد وکتاب تو دستان من ورق میخورد. «شور زندگی » اسم کتاب بود و حالا که فکرش رومیکنم برای دوران راهنمایی و نوجوانی شاید کتاب سنگینی بود ولی شور زندگی نه تنها صف نانوایی رو برام جذاب تر کرد بلکه رابطه دوستی خاصی رو برای من رقم زد. ازاون روز به بعد کارم این بود که زود تر برم تو صف نانوایی و برای شاهین هم پشت سرخودم نوبت بگیرم تا شاهین بیاد و کتابش رو بگیرم و رمان رو بخونم و مکعب روبیک روبدم به او تا مشغول همرنگ کردن خط و سطح بشود. تقریبا ده دوازده روزی مشغول کتاب شده بودم و به صفحات آخر کتاب رسیده بودم که یک روز سه شنبه زود رفتم تو صف و برای شاهین نوبت گرفتم تا شاهین بیاد و کتاب رو تموم کنم . اون روز قصد داشتم مکعب روبیکم رو بدم به شاهین تا ببره خونه و تمرین کنه شاید بتونه مرتبش کنه ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که هواپیما ها حمله کردن و تموم شهر رو بمباران کردند.اونروز نشد نان بگیرم ولی روز بعدش بعد از آروم شدن اوضاع به سرعت به کوچه ای که خونه شاهین اونجا بود رفتم. خوشبختانه اونجا همه خونه ها سالم بودن ولی وقتی در خونه اشون رو زدم کسی در رو باز نکرد. چند سال بعد از اون روز بود که تونستم کتاب رو پیدا کنم وچند بار و چند بار اونو بخونم و چند سال بعد از اون بود که یک روز که تو صف طویل سلف سرویس دانشگاه بودم که پسری درشت هیکل و قد بلند پشت سرم ایستاد که کتابی یپیچیده در روزنامه در دست داشت .

داستاننوشتهروبیکشورزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید