تبسم شب از پشت پنجره پیداست،دیر وقتی است که بیدار است من تنهایش را درک میکنم.فریاد خاموشش که در هجوم سیاهیش گم است.
من چه؟چرا به تاریکیها ی یأس دل سپرده ام به سپاه ترس.گردنه های بی کسی را رد کن پشت قامت کهنسال فراق نگاه نگران بهار است او آنجا لحظه هارا با گله ی نرسیدن سپری میکند.چهره اش را یادت هست؟شکوفه های امید از هر پلک زدنش متولد میشدند آرامشش پروانه های باغ آلوچه را میهمان شانه هایش میکرد.از کجای شب آغاز میکنی؟از کجای تاریکی به سوی دروازه های شهر روشنایی ها گام بر می داری.؟حرکت کن آنسوی ناپیداها نگاهی منتظر لمس حضورت است و تبسمی به انتظار دیدارت شمشیر عشق را از نیام قلبت بیرون بکش و به هجوم بی کسی ها بتاز