مسعود عباسپور
مسعود عباسپور
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

بابا سرهنگ-قسمت هفتم

بعد از رفتن خواستگار، سکوت خونه به قدری سنگین بود که حتی صدای عقربه‌های ساعت هم شبیه صدای تانک به گوش می‌رسید. بابام یه گوشه نشسته بود، با سبیلش بازی می‌کرد و انگار داشت یه جلسه نظامی تو ذهنش برگزار می‌کرد. مادرم هم تو آشپزخونه بود، ولی چنان قابلمه‌ها رو به هم می‌کوبید که انگار داره انتقام تمام شکست‌های زندگی رو از ظروف بیچاره می‌گیره.

منم روی مبل لم داده بودم و با خیال راحت نارنگی می‌خوردم. برای اولین بار تو زندگیم احساس آزادی داشتم. ولی خب، خیلی طول نکشید. بابام بلند شد، صاف ایستاد، یه سرفه نظامی کرد و گفت:

"نوش‌آفرین!"

گفتم: "بله، بابا؟"

گفت: "بلند شو! توضیح بده!"

گفتم: "چی رو توضیح بدم؟"

با اون صدای مخصوص سرهنگیش گفت:

"این نمایشی که امروز اجرا کردی! این اداها چی بود؟ این لباس چی بود؟ این حرفا چی بود؟!"

لبخند زدم و گفتم: "بابا، من فقط خودمو معرفی کردم. خواستگار باید بدونه من کی‌ام، نه؟!"

نگاه غضب‌آلودش گفت: "اگه این حرف رو ادامه بدی، آخرین بارت خواهد بود!"

ولی قبل از اینکه بتونه یه سخنرانی دیگه رو شروع کنه، مادرم اومد و گفت:

"سرهنگ، ولش کن. دخترمون هنوز بچه‌ست. یه کم وقت بده."

بابام گفت: "بچه؟! این بچه داره آینده ما رو نابود می‌کنه!"

مادرم دستشو گرفت و گفت: "بیا یه چای بخور، خونسرد شو."

و من تو دلم گفتم: "آره بابا، چای بخور. شاید فراموش کنی که من دخترتم!"

ولی اینجا تازه اول کار بود. چون بابام تصمیم گرفت از روش‌های دیگه‌ای برای "اصلاح" من استفاده کنه. فردای اون روز منو صدا کرد و گفت:

"نوش‌آفرین، می‌خوام یه دوره آموزشی برات بذارم. یاد بگیری چطور رفتار کنی."

گفتم: "چی؟ دوره آموزشی؟ بابا، من قرار نیست سرباز بشم که!"

گفت: "اتفاقاً! تو سرباز خانواده هستی و باید یاد بگیری چطور در میدان عشق و ازدواج پیروز بشی."

روز بعد، مامان و بابام یه کتاب قدیمی آوردن که روش نوشته بود: **"اصول همسرداری و خانه‌داری برای بانوان نجیب‌زاده"**.

گفتم: "این دیگه چیه؟"

مادرم گفت: "این کتاب رو مادربزرگت خونده، و مادربزرگش هم خونده. اگه تو هم بخونی، بهترین عروس دنیا می‌شی."

تو دلم گفتم: "آره، ولی شاید بهترین دلقک دنیا بشم!"

صفحه اول کتاب رو باز کردم و با جملاتی مثل این مواجه شدم:

- "زن باید همچون گل باشد، نه خار!"

- "زن باید همیشه در آشپزخانه بدرخشد!"

- "زن نباید هرگز صدایش از اتاق خواب بلندتر شود!"

گفتم: "بابا، این کتاب مال چه قرنیه؟"

بابام گفت: "مهم نیست! ارزش‌هایش جاودانه است."

اونجا بود که فهمیدم، اگر قراره با این خانواده کنار بیام، باید خودمو برای یه نبرد طولانی آماده کنم. اما چیزی که نمی‌دونستن این بود که من همیشه توی نبرد برنده‌ام. نقشه بعدی‌ام تازه داشت تو ذهنم شکل می‌گرفت...

مسعود.ع

داستاننویسندگیداستان طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید