مسعود عباسپور
مسعود عباسپور
خواندن ۲ دقیقه·۴ روز پیش

بابا سرهنگ-قسمت پنجم

بعد از رفتن خواستگار، من تو اتاقم مثل یک کارآگاه حرفه‌ای نشسته بودم و به نقشه‌های مختلف فکر می‌کردم. "فرار؟ خب کجا برم؟ قطب شمال که پولشو ندارم... اورهان؟ اگه بفهمه، بابام می‌فرستتش خدمت اجباری تو مریخ... پس باید یه نقشه بهتر پیدا کنم."

همین‌طور که داشتم به این مسائل مهم فکر می‌کردم، مادرم در اتاق رو باز کرد و گفت:

"نوش‌آفرین، بسه دیگه تو فکر فرو رفتی! فردا مامانِ آقازاده میاد. باید خونه برق بزنه!"

گفتم: "مامان، مگه می‌خوان معامله ملکی کنن؟"

گفت: "دقیقاً! ازدواج هم معامله‌ست، فقط کاغذش شیک‌تره!"

بابام از پشت سر مامان اومد و گفت:

"نوش‌آفرین، بهتره آماده باشی. این پسر آینده‌سازه! یکی مثل اون پیدا نمی‌شه. ما نمی‌خوایم تو علف هرزه بشی!"

گفتم: "علف هرزه؟!"

بابام با جدیت گفت:

"بله، علف هرزه‌ای که وسط باغ ما سبز شده، ولی با این ازدواج، گل خوشبوی خانواده می‌شی."

تو دلم گفتم: "گل خوشبو؟ آره، ولی یه گلی که قراره تو گلدون زندونی بشه!"

تا فردا شب همه چیز مثل پادگان نظامی مرتب شد. مادرم حتی گلدون‌های پلاستیکی‌مون رو هم برق انداخت و بابام روی همه تابلوهای دیوار تمرین سخنرانی می‌کرد.

من؟ من همچنان توی اتاقم نشسته بودم و یه راه برای زدن این معامله پیدا می‌کردم.

فردا مامانِ آقازاده اومد. با اون چادر قجری و لبخندی که انگار با وام گرفته بود. هنوز وارد نشده بود که شروع کرد به تمجید:

"آخ آخ، چه خونه‌ای! چه نظمی! چه دختر باادبی!"

بابام که از شنیدن کلمه "نظم" برق سه‌فاز ازش می‌زد بیرون، گفت:

"بله، نظم همیشه شعار زندگی ما بوده!"

من هم زیر لب گفتم: "نظم؟ نه، شعار زندگی شما دستور نظامیه!"

بعد از کمی حرفای کلیشه‌ای، مامانِ آقازاده برگشت سمت من و گفت:

"نوش‌آفرین خانم، شما آشپزی‌تون چطوره؟"

مامانم سریع گفت:

"عالیه! بهترین دست‌پخت شهر رو داره."

تو دلم گفتم: "مامان، من حتی بلد نیستم تخم‌مرغ بشکنم، اون وقت از دست‌پخت حرف می‌زنی؟!"

خواستم چیزی بگم که مامانم با یه چشم‌غره فهموند: "حرف بزنی، عاق می‌شی!"

بنابراین، فقط لبخند زدم و به سقف نگاه کردم. اون‌جا بود که فهمیدم این جلسه بیشتر شبیه مصاحبه شغله، تا آشنایی برای ازدواج.

وقتی حرفا تموم شد، مامانِ آقازاده بلند شد و گفت:

"خب، ما خیلی راضی بودیم. ایشالا هفته بعد درباره جزئیات صحبت کنیم."

بابام که دیگه کاملاً حس فاتح جنگ جهانی رو داشت، گفت:

"بله، ما هم همین‌طور. نوش‌آفرین هم کاملاً آماده‌ست."

من هم زیر لب گفتم: "آماده برای چی؟ فرار؟!"

ولی حالا دیگه وقتش بود که نقشه‌ام رو عملی کنم. باید کاری می‌کردم که این معامله یه جوری به هم بخوره، قبل از اینکه به یه گل خوشبو تو گلدون زندانی تبدیل بشم...

مسعود.ع

جنگ جهانیداستانداستان طنزعباس معروفی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید