ببینید دوستان هر سرزمینی، هر ملتی یک نماد و مظهری داره یا اینطور بگم به یک اسم و لقبی مشهوره. مثال عرض میکنم: یه کشوری سرزمین تاریخِ، یه کشوری سرزمین اقتصادِ، یکی سرزمین سیاستِ، یکی سرزمین جغرافیاست و یه کشوری مثل ایران سرزمین شعر و ادبه. چرا؟
چون ما بزرگترین و بهترین سخنوران رو داشتیم: حافظ، سعدی، مولانا، خیام، فردوسی و امثال اینها.
حال بیاین در مورد یکی از این بزرگان صحبت کنیم: فردوسی
فردوسی بذری کاشت که تا انسان هست و خرد هست جوانه میزند؛ بله صحبت از <<شاهنامه>> است.
بیخود نیست که فردوسی را بزرگترین سراینده پارسیگو دانسته اند.
میگن سه یا چهار ملت در این کره خاکی هستن که کتابی مثل شاهنامه دارند: یکی یونان که ایلیاد و ادیسه هومر رو داره، یکی هند که مهاباراتا و رامایانا رو داره و یکی هم ایران که شاهنامه رو داره و اینها جز کتابهای تراز اول دنیا به حساب میان و این یعنی اینکه ما باید سرمون رو بالا بگیریم.
از حسنن هیکل (یکی از بزرگترین روزنامه نگاران مصر و حتی دنیا) پرسیدن که چرا شما مصری ها، قبطی هستین، سوری ها سامی هستن؛ عرب نیستین ولی زبانتان، فرهنگان، لباستان عربی شده. ایشون جواب میدن که ما فردوسی را نداشتیم....
این یک طرف قضیه؛
شاهنامه داستان حماسی داره مثل: هفت خوان رستم، دوازده رخ.
داستان غم انگیز هم داره مثل: رزم رستم و سهراب، رزم رستم و اسفندیار، سوگ سیاوش (سیاوش که یکی از محبوب ترین و معصوم ترین شخصیت های شاهنامه است)
داستان عاشقانه هم زیاد داره: زال و رودابه، رستم و تهمینه، سیاوش و فرنگیس، بیژن و منیژه
میخوام یکی از زیباترین و دل انگیزترین داستان های عاشقانه شاهنامه رو براتون بگم: <<بیژن و منیژه>>
بیژن، فرزند گیو یکی از سرداران سپاه کیخسرو و از طرف مادری نوه رستم به حساب میومده
جوانی برومند، زیبارو و با گیسوانی بلند.
بیژن به دلاوری در شاهنامه شهرت داره: با فرود فرزند سیاوش جنگید. هامون، پهلوان توران رو به خاک کشید و در جای دیگری دو بار رستم رو از مرگ نجات داده.
خلاصه جوانی است جویای نام.
روزی دو نفر از مرز ایران منطقه ای به نام اَمران برای دادخواهی به نزد کیخسرو میان:
و پیامشان این است که دشتی داریم که در آن زندگی میگذرانیم و تمامی گندم زار و باغستان های ما توسط گُرازهای وحشی که در آن دشت هستن به خاک و خون کشیده شدن:
و اینقدر آه و ناله سرمیکشن که کیخسرو دلش به درد میاد و رو میکنه به سرداران و جنگاوران سپاهش و از آنها داوطلب میخواد و کسی جز بیژن داوطلب نمیشه:
و بیژن اینطور اعلام آمادگی می کنه:
منم بیژن گیو لشکرشکن ... سر خوک را بگسلانم زِتَن
کیخسرو از این جسارت و جَنَم بیژن خوشش میاد و گُرگین که مردی دیوصفت بوده رو به همراه او میفرسته. وقتی بیژن و گُرگین وارد اون منطقه میشن، بیژن به تنهایی تمام گرازها رو از پای درمیاره و عازم رفتن به ایران میشه که گُرگین با خودش فکر میکنه که اگه به ایران بازگردیم، تمامی جوایز و افتخارات نصیب بیژن میشه؛
حیله ای در سرداره
بیژن رو ترغیب میکنه که منیژه دختر افراسیاب به همراه زیبارویانی در نزدیکی این منطقه جشن و پایکوبی برگزار کردند، بیا پیش آنها برویم و خوش بگذرانیم و در واقع اینطور توصیفش میکنه:
خلاصه گرگین اینقدر از منیژه برای بیژن دلبری میکنه که بیژن ساده لوح وسوسه ی رفتنش میگیره و قبول میکنه:
وقتی وارد جشنگاه منیژه میشن، گرگین به بیژن میگه که من اینجا از دور مراقب توام که مبادا گزندی به تو برسه تو برو و خوش باش. بیژن قبول میکنه و وقتی به اونجا میرسه، خوابش میگیره و همانجا زیر یک درخت سرو بلندی به خواب میره...
منیژه از وجود بیژن با خبر میشه و وقتی او را نگاه میکنه با خودش میگه:
بیژن از خواب بیدار میشه و منیژه ازش میپرسه که:
بیژن در جواب میگه که نه پریزاده ام و نه سیاوش:
سیاوش نَیَم نه از پریزادگان ... از ایرانم از شهر آزادگان
و بیژن ادامه میده که من برای رزم گراز آمده بودم:
و وقتی از این جشنگاه باخبر شدم، آمدم خودم رو به اینجا رسوندم که بانویی به نام منیژه را ملاقات کنم و بیژن به اون بانو که در واقع خود منیژه بوده میگه اگه مرا پیش منیژه ببری به تو تاج و زَر میدهم:
منیژه در جواب بیژن میگه اونی که دنبالش میگردی خود من هستم:
(منیژه داره اصالت و پاک دامنیشو به رخ بیژن میکشه)
منیژه منم دُخت افراسیاب ... ندیده برهنه رُخَم آفتاب
گفتگوشون ادامه پیدا میکه، خُش و بِشی میکنن و از همدیگه خوششون میاد و نهایتا منیژه، بیژن رو به حَرَم سراش دعوتش میکنه:
کم کم داریم به قسمت جذاب داستان نزدیک میشیم
گر آیی خرامان به نزدیک من ... بیفروزی این جان تاریک من
منیژه بیامد گرفتش به بَر ... گشاد از میانش کیانی کَمَر
نشستنگه رود و می ساختند ... ز بیگانه خیمه برافراشتند
سه روز و سه شب شاد بوده بِهَم ... گرفته بر او خواب و مستی ستم
بیژن بعد از سه روز و سه شب، عیش و نوش و خوشگذارنی با منیژه تازه یادش میاد که ای داد بیداد، ای داد بیداد. من برای چه کاری آمده بودم و الان باید پیش کیخسرو بودم و عازم رفتن به ایران میشه که منیژه ازش میپرسه کجا میروی؟ بیژن جواب میده:
اما این بار منیژه مانع رفتن بیژن به ایران میشه، انگار قرار نیست بیژن به این زودیا به ایران بازگرده؛ دستور میده تا داروی هوش بری در جام شراب بریزن و به بیژن بدن
بیژن جام شراب رو سر میکشه، بیهوش میشه و کنیزان منیژه او را با خودشون به قصر افراسیاب میبرن. وقتی بیژن به هوش میاد خودش رو در کاخ میبینه و شروع میکنه به ناله و زاری و لعنت فرستادن بر گرگین:
بعد از مدتی نگهبانان قصر متوجه وجود بیژن میشن، خبر رو به گوش افراسیاب میرسونن که منیژه دخترت روسیایی به بار آورده و یک اجنبی در محفل اوست:
اوضاع داره وخیم تر میشه
آتش از وجود افراسیاب زبانه میکشه و به برادرش گَرسیوَز دستور میده که فورا بیژن رو اعدام کنن:
بیژن چه گناهی کرده که باید اینطور تقاص پس بده. وقتی طناب دار رو به گردن بیژن میندازن، بیژن در آن اوج ناامیدی با خدای خودش راز و نیاز میکنه و دست به دامان باد میشه:
اَیا باد بگذر به ایران زمین ... پیامی زِ من بر به شاه زمین
(به کیخسرو پیامم را برسان)
بگویش که بیژن به سختی در است ... چو آهو که در چنگ شیر نر است
از آنجا برو سوی زابلستان ... بَرِ رادمرد رستم پهلوان
در این حین پیران ویسه وزیر خردمند افراسیاب سر میرسه و وقتی از نام و نشان بیژن میپرسه فورا به نزد افراسیاب میره و افراسیاب رو از عاقبت کشتن پور گیو میترسونه و داستان کشته شدن سیاوش رو به یادش میندازه که ایرانیان چه بلایی بر سرمان آوردند و بهش میگه اون بلایی که بر سر سیاوش (دامادت) آوردی با بیژن مکن؛ رستم و ایران رو با خودت دشمن مکن:
استراتژی پیران ویسه داره عمل میکنه
افراسیاب به فکر فرو میره و از تصمیمش منصرفش میشه، دستور میده که بیژن را در چاهی زندانی کنن و همچنین منیژه رو هم از کاخش بیرون میندازه و بهش میگه که تو هم برو پیش معشوقه ات بیژن؛ تا الان باهاش بودی از اینجا به بعد هم جورش رو به گردن بکش:
بهارش تویی غمگسارش تو باش ... در این تنگ زندان زوارش تو باش
از آن طرف گرگین وقتی میبینه خبری از بیژن نمیشه، نگران میشه و رهسپار ایران میشه؛ وقتی به نزد کیخسرو میرسه بهشون میگه که در راه بازگشت به ایران، بیژن از من جدا شد، گم و گور شد، خبری ازش ندارم. کیخسرو زیر بار نمیره و دستور میده که گرگین رو زندانی کنن و از رستم میخوان که به دادشون برسه. رستم رو از زابل فرامیخونن؛
رستم دَستان، پُشت و پناه ایرانیان.
رستم میاد و با تعدادی از یاران خویش که خودشون رو به شکل تجار و بازرگانان درآورده بودن راهی توران سرزمین افراسیاب میشن
وقتی منیژه باخبر میشه که بازرگانانی از ایران وارد شهر شده اند، سریعاً خودش رو به اونا میرسونه و سراغ کیخسرو و گیو و رستم رو میگیره. رستم ازش میپرسه که تو کیستی؟ چرا سراغ دربار ایران رو میگیری.
منیژه خودش رو معرفی میکنه و میگه من معشوقه بیژنم؛ منیژه داستان رو برای رستم تعریف میکنه و به رستم میگه اگه گذرتون به ایران خورد به کیخسرو بگین که بیژن روزگار سختی رو میگذرونه:
(منیژه اینجا عشق خودش رو نشون میده)
کنون گَرَت باشد به ایران گذر ... ز گودرزُ کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را ... بیبنی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن به سختی در است ... اگر دیر گیری شود کار پَست
رستم به منیژه میگه این غذا رو برای بیژن ببر تا شکم خود را سیر کند و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را درون شکم مرغ میگذارد و منیژه غذار رو برای بیژن میبرد؛ بیژن وقتی انگشتر رو میبینه با خوشحالی تمام فریاد میزنه:
منیژه از خنده بیژن شگفت زده میشه و بهش میگه خنده ات به خاطر چیست؟ بیژن در جواب میگه میخوام رازی را با تو در میان بذارم ولی قول بده که به کسی نگویی.
منیژه ناراحت میشه میگه هنوز وفاداری من برای تو ثابت نشده که اینچنین با من صحبت میکنی:
بیژن داستان رو به منیژه میگه و بهش میگه که اون بازرگانی که به تو غذا داده که برای من بیاوری همان رستم زال است. مطمئناً برای نجات من آمده فورا به نزدش برو و پیام مرا بهش برسان و بگو در چه اوضاع و احوالی هستم. منیژه خودش رو به رستم میرسونه و پیام بیژن رو به رستم میگه. رستم به منیژه میگه در تاریکی شب کنار چاه آتشی بیفروز تا ما از وجود چاه باخبر شویم و بتوانیم آن را پیدا کنیم و بیژن رو نجات بدیم:
منیژه نزد بیژن میره و درخواست رستم رو برای بیژن بازگو میکنه. بیژن در جواب میگه همان کاری رو بکن که رستم ازت خواسته.
خلاصه منیژه آتش رو روشن میکنه و رستم و یارانش سر میرسن:
رستم و یارانش، بیژن رو از چاه نجات میدن و همراه منیژه به ایران بازمیگردن
خبر آزادی بیژن و پیروزی رستم به دربار کیخسرو میرسه:
گودرز و گیو و مابقی سردارن ایران زمین به خاطر دلاوری رستم و نجات پسرشان، بیژن، ازش تشکر و قدردانی میکنند:
گیو هم به نوبه خودش از رستم تشکر میکنه:
و رستم به نزد کیخسرو میره و کیخسرو به رستم میگه خوش به حال ایران که پهلوانی چون تو دارد:
نوبت به بیژن میرسه و کیخسرو از بیژن میخواد که بیاد جلو و از مصیبت هایی که این مدت تحمل کرده، صحبت کند:
بفرمود خسرو، بیژن آمد ز پیش ... سخن گفت از آن رنج و تیمار خویش
بیژن از بلاهایی که افراسیاب و گرسیوز بر سرش آورده، از زجرهایی که کشیده صحبت میکنه:
از آن تنگ زندان و رنج زوار ... فراوان سخن گفت با شهریار
از آن بند و زندان، وان کارزار ... ز مِهر منیژه در آن روزگار
بیژن از وفاداری منیژه میگه، از مصیبت هایی که منیژه به خاطرش کشیده میگه:
منیژه این دُخت رنج آزموده ز من ... فدا کرده دل و جان و روح و تن
نهایتاً کیخسرو، بیژن و منیژه را زوج اعلام میکنه و به بیژن سفارش میکنه که هرگز منیژه رو سرزنش نکن و همیشه با هم خوب و خُش باشین:
و اینجاست که نشون میده که پادشاهی نظیر کیخسرو در شاهنامه فردوسی وجود نداشته؛ انسانی که در اوج قدرت، پادشاهی رو کنار میذاره و آیین و انسانیت رو بر تخت و قدرت ترجیج میده.
داستان بیژن و منیژه یکی از داستانهای زیبای شاهنامه فردوسی است که
خیلی دلاورانه شروع میشه
عاشقانه و غم انگیز ادامه پیدا میکنه
و نهایتاً، شاد تموم میشه.
بدین کار بیژن سخن ساختم ...بپیران و گودرز پرداختم
و حرف آخر اینکه: