قبل از اینکه بخش دوم رو مطالعه کنید توصیه میکنم بخش اول رو هم مطالعه بفرمایید
صحبت های فرانسیس فورد کاپولا کارگران مشهور هالیوود و سازنده فیلم معروف پدرخوانده درباره شاهنامه
یه بخشیش برمیگرده به احیای زبان فارسی و هویت و تمدن و فرهنگ ایرانی که در بخش اول راجع به اونها صحبت کردیم؛ لازم بود تا یک انقلاب فرهنگی صورت بگیره حالا درسته با شمشیر نشد ولی با قلم شد.
به نظر من راز ماندگاری شاهنامه یا به عبارتی آنچه شاهنامه را از دیگران متمایز میکند در درجه اول این است که فردوسی هنر شعر داستانی را به اوجی رسانید که پیش از او در ادب فارسی وجود نداشت به بیان دیگر هنر بیان داستان در قالب شعر بر بال نبوغ شاعرانه فردوسی به فرازی رسید که نه پیش از او کسی به آن راه برده بود و نه بعد از او شاعری توانست به آن دست یابد.
در واقع اینطور بگم، فردوسی، داستان های کهن ایرانی و حتی بخشی از تاریخ ایران رو به شکل شعر درآورد اون هم در حدود 50 هزار بیت؛ این هنر از دست هر کسی ساخته نیست و این میرسونه که نباید فردوسی رو یه شخص معمولی تلقی کرد. فردوسی ایران ساز بوده اونم فقط و فقط با قلمش.
دوم اینکه فردوسی به جای اینکه یک شخص را مرکز شعر خویش قرار دهد، مرکزیت را به کشور ایران داد؛ در جای جای شاهنامه از ایران صحبت شده، کلمه ایران بالای هزار بار درشاهنامه تکرار شده و این حس وطن پرستی فردوسی رو میرسونه. از اینرو شاهنامه را نه میتوان فقط ذکر پهلوانی های رستمی دانست که در میان روایات شاهنامه کشته میشود و نه فقط داستان فلان شاه. شاهنامه به معنای واقعی یک حماسه ملی است.
خلاصه اینکه متنی که بعد از اینهمه سال توان داشته ما را بخنداند، بگریاند و ذوق و آتش در دل ما ایجاد کند ارزش حفظ کردن را هم دارد.
شاهنامه درس هایی برای دیپلماسی دارد.
همین جریان رفتن سیندخت به نزد سام پهلوان به عنوان سفیر (در ادامه به این ماجرا پرداخته شده است.)
فردوسی در خارج از مرزهای ایران هم محبوبیت دارد؛ فردوسی یه شخصیت جهانی و بین المللی است.
شاهنامه تا قرن هفدهم و هجدهم خیلی مورد توجه بیگانگان نبود و بیشتر در ایران شناختهشده بود؛ هرچند به زبان عربی هم ترجمه شده بود اما خیلی شهرت زیادی نداشت. از این قرن و در همان موقع بود که انگلیسیها در شبه قاره هند، هندوستان را گرفته بودند و متوجه ارزش و اهمیت شاهنامه شدند و آن را چاپ کردند. آن را از فارسی به انگلیسی ترجمه کردند و این سبب شد تا در بین انگلیسیها شهرت پیدا کند. مترجمان و دانشمندان انگلیسی به مرور،بخشهای مختلفی از شاهنامه را ترجمه کردند تا این که بالاخره برادران وارنر، کل شاهنامه را ترجمه کردند و همزمان انگلیسیها، فارسی شاهنامه را هم چاپ کردند و توجه جهان به شاهنامه جلب شد. بعد از آن در فرانسه، ژول مول، شاهنامه را به فرانسوی ترجمه کرد. در آلمان نیز تئودور نلدکه، تحقیقاتی روی شاهنامه انجام داد و این زمینه را فراهم کرد که در اروپا و در زبانهای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی شهرت شاهنامه بر سر زبانها افتاد.
شاهنامه، نیرومندترین سلاح فرهنگی ماست؛ فردوسی مرزهای فرهنگی ایران را مشخص کرد.
فردوسی همانند آرش که به شکل سمبلیک جانش را در چله کمان گذاشت و مرزهای ایران را نمایان ساخت، مرزهای فرهنگی ایران را مشخص کرد اما تیری که از چله فردوسی رها شده هنوز فرو ننشسته و همچنان در پرواز است.
اگر تیر آرش بعد از هفت شبانه روز بر درخت گردو نشست، تیر فردوسی هنوز برجایی ننشسته، در پرواز است و راهش را ادامه میدهد.
معجزه بیان فردوسی، پرهیز از دشوارگویی است.
امروز، فارسی زبانان درس نخوانده و بی سواد هم شعر هزار سال پیش فردوسی را خوب می فهمند و در برخی نقاط ایران در قهوه خانه روستا یا در چادر ایلها، کسی داستان هایی از شاهنامه را می خواند و روستاییان و افراد ایل با شوق و هیجان می شنوند و لذت می برند.
این چیست؟ معجزه بیان فردوسی است.
نخست اینکه او از دشوارگویی پرهیز داشته و مطلب را به ساده ترین زبان بیان کرده؛ دومین و اساسی ترین علت این است که هزار سال گذشته، مردم ایران مدام شاهنامه را خوانده اند و شنیده اند و بیت هایی از آن را به خاطر سپرده اند و تعبیرات آن را در گفتن و نوشتن به کار برده اند و از این راه نه تنها زبان شاهنامه از خطر فراموشی و نابودی رسته بلکه زیربنای زبان فارسی قرار گرفته است.
این صحنه از فردوسی که اوج استادی فردوسی را نشان می دهد:
ببینم تا اسب اسفندیار *** سوی آخور آید همی بی سوار
و یا باره رستم جنگجوی *** به ایوان نهد بی خداوند روی
باره = اسب
فردوسی خالق قهرمانی به نام رستم است و این قهرمان همه جا شکست ناپذیر و سربلند است. در اینجا صحبت از سرنوشت دو جنگجو است و می خواهیم ببینیم کدام یک پیروز می شود.
اما شکست دو پهلوان به دو روش متفاوت بیان می شود. ظاهرا نه تحقیری نسبت به اسفندیار شده و نه تجلیلی نسبت به رستم، اما احساس فردوسی که می خواهد رستم سربلند بیرون بیاید و اسفندیار شکست خورده، در ناخودآگاه ما شکل می گیرد.
به اسفندیار لقبی نمی دهد اما رستم را «جنگجو» خطاب می کند. اسب اسفندیار به سمت «آخور» می رود اما اسب اسفندیار «بی سوار» است و اسب رستم «بی خداوند».
این نگاه هنرمندانه فردوسی است که به خواننده منتقل می شود و هنر روایت گری و داستان پردازی او را نشان می دهد، بدون اینکه کلام را دشوار کند.
فردوسی در سرتاسر شاهنامه، جریانی از یکتاپرستی و توحید را گسترش داده است:
در شاهنامه همه چیز براساس توحید و یگانهپرستی است و چند خدایی معنایی ندارد. اهورامزدا به عنوان داور مطلق است.
به نام خداوند جان و خرد *** کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند کیوان و گردان سپهر *** فروزنده ماه و ناهید و مهر
سخن هیچ بهتر ز توحید نیست *** به ناگفتن و گفتن، ایزد یکی است
خردگرایی در فردوسی
در دنیای شاهنامه قهرمانی ها تنها محدود به دلاوری در میدان جنگ نیست، خردمندی هم لازمه ی قهرمانی است و از همین روست که در وجود قهرمانانی بزرگ چون رستم و کیخسرو دیگران دلاوی غالبا با دانایی و خرد آمیخته است.
در هیچ کتابی مانند شاهنامه اینقدر واژه خرد تکرار نشده است و به خردورزی و دانشاندوزی توجه نشده که در شاهنامه شده است:
به نام خداوند جان و خرد *** کزین برتر اندیشه برنگذرد
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست *** تن مرده با جان نادان یکی است
در واقع، فردوسی، رئیس مکتب خردگرایی در ایران است.
فردوسی را یکی از ملیترین افراد تاریخ میدانند طوری که قدمعلی سرامی نوشته است، واژهی ایران در شاهنامه بیش از هشتصد مرتبه ذکر شده است.
فردوسي عاشقي بود كه بيشتر عمرش را به ايرانيان اختصاص داده است و تمام هستي خود را بر سر آرمان خود گذاشت؛ به طوريكه با داشتن يك خانواده اصيل و ثروتمند در آخر عمر به فقر شديد دچار شده و مجبور ميشود شاهنامه را به سلطان محمود غزنوي تقديم كند كه مورد پذيرش وي واقع نميشود.
برای فردوسی و قهرمانانش، ایران نه تنها وطن، بلکه هستی است و آنها خود را بدون وطن هیچ میدانند. وطن برای آنان از همه گرامیتر و عزیزتر است. از این رو آنها برای ایران هیچ چیز را دریغ نمیدارند:
چو ایران نباشد تن من مباد *** بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
فردوسی وطن خود ایران را خیلی دوست میدارد و در هر مورد، خراب نکردن این کشور آباد را تأکید مینماید. در زمان انوشیروان هنگانمی که ایران دچار حملهی اجنبیان میگردد، برای خراب نشدن کشور دلسوزانه خطاب میکند:
نمانیم که این بوم ویران کنند *** همی غارت از شهر ایران کنند...
نخوانند بر ما کسی آفرین *** چو ویران بود بوم ایران زمین
هر بار که ایران دچار حملهی بیگانگان شده، شهر و دهات آن خراب و ویران میگردد و مردم آن بیخانمان میشوند، شاعر غصه میخورد، رنج میبرد و به افسوس میگوید:
دریغ است ایران که ویران شود *** کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگ سواران بُدی *** نشستن گه شهریاران بُدی
کنون جای سختی و جای بلاست *** نشستن گه تیز تک اژدهاست
کسی کز پلنگان بخوردست شیر *** در این رنج ما را بود دستگیر
این چهار بیت را که مالامال درد و حسرت شاعر وطن دوست است، دانشمند پاکستانی حافظ محمود خان شیرانی «مرثیهی ایران» نامیده و با هیجان تأکید نموده است: «ما نمیتوانیم درک کنیم که او [فردوسی] چگونه توانسته است در چند کلمه این قدر درد و حزن و غم و یأس را در یکجا جمع کند.
وطن پرستی فردوسی را با ناسیونالیسم غربی اشتباه نگیریم
وطن دوستی فردوسی را نباید با ایده ناسیونالیسم که محصول ایدئولوژی غرب است اشتباه گرفت، یکی از عوامل جهانی شدن شاهنامه این است که نگاهش، انسانی، جهانی و فرا تاریخی است. اغلب اسطورههای شاهنامه از مادری غیر ایرانی زادهشدهاند. این امر به این دلیل است که او میخواهد وحدت انسانی را برتر از اختلافات نژادی نشان دهد.
«شاهنامه» تنها متن ادبی ماست که موضوع آن از ابتدا تا انتها ایران است و در داستانهای مختلف آن نیز مناقشه بر سر ایران است.
امروز بیش از هر زمان به شاهنامه نیاز داریم
امروز که روزگار گسستنها و از خود بیگانگیهاست می بایست بیشتر از هر زمان به شاهنامه برگردیم و بر دامان آن چنگ بیندازیم تا پسینیان ما نیز بدان بنازند و بر ایرانی بودن که گرانمایه ترین و سترگترین سرمایه ماست افتخار کنند.
چه خوب گفته است محمدعلی فروغی که:"بر هر ایرانی واجب است که با شاهنامه مانوس باشد و اشعار ممتاز آن را از بر داشته باشد."
زال؛ پیر خرد در شاهنامه
زال یکی از مبهم ترین، پیچیده ترین و رازآلودترین شخصیتهای شاهنامه است اول به خاطر ظاهر متفاوتش؛ ظاهری نورانی و سپیدموی، دوم به خاطر هوش و درایتش، سوم به خاطر ارتباطش با سیمرغ
زال در ابتدای تولدش، شخصیتی اهریمنی دارد که جامعه سنتی او را نمیپذیرد و در واقع از جامعه رانده میشود. سپیدمویی، عاملی است که مظهر تضاد او با اجتماع به شمار میرود. زال، پیر به دنیا میآید اما جاودانه است؛ نامیراست. به هر تقدیری که هست زال به آغوش جامعه بازمیگردد و همگان، احترامی توام با ترس برای زال قائل هستند.
گرچه در هیچ کجای شاهنامه از مرگ زال خبری نیست ولی میتوان این گونه نیز پنداشت که با مرگ رستم و به دنبال آن ویرانی زابلستان توسط بهمن، دیگر لزومی برای بیان این موضوع نیست و خواننده خود میفهمد که عمر این خاندان به طور کل در شاهنامه به پایان میرسد. زال در واقع ميآید تا رستم را به وجود آورد.
پير فـرزانه بـا آنكـه شكـوه و عظمـتي شگفـت و مجـذوب كننــده (كاريـزمـاتيــك) دارد، از توان ظاهري و جسماني چنـداني برخـوردار نيسـت.
زال و رستم در سراسر بخش پهلواني شاهنامه همراه و هم گاماند و پيروزي هاي رستم در همة عرصه ها منوط به راهنمايي ها و همچنين ياري رساني معنوي او (در قالـب دعـا و نيايش) است. از همان آغار تولد رستم که در وضعیت دشوار متولد می شود، زال، نقش یاریگر او را دارد.
زال به عنوان پیرِ خرد رستم، بار دیگر در داستان نبرد رستم و اسفندیار ظاهر می شود. در هنگامة نبرد با اسفنديار، آنگاه كه دست رستم از هر چاره اي فروبسته و جز مـرگ يا گريز و اسارت، پيش روي كهن الگوي قهرمان نيست، تدبير زال، گره گشاست.
تنها معركه اي كه زال درآن نقش آفرينـي نمـيكنـد، رزم سـهراب و رسـتم است. نبردي كه اينبار خود رستم ايفاگر همزمان نقش كهن الگوي قهرمان و پيـر فرزانـه در نبرد با كهن الگوي جوان تازه به دوران رسيده (سهراب) اسـت و هر چنـد بـا پيـروزي ظاهري رستم به پايان ميرسد ولی از هر شكستي تلختر است.
راهنمايي و ارشاد شاهان و بزرگان از طرف زال
يكي از مهمترين وظايف زال در حماسة ملي ايران، ارائه رهنمود و موعظهدادن به شاهان و بزرگان جامعه است؛ زال در سراسر زنـدگي پرنشـيب و فـراز خـود همواره مشاوري امين و معتمد و كارآمد براي بزرگان است و در اوضاع بحرانـي نخسـتين كسي است كه گرهگشاي معضلات به شـمار مـيرود؛ چنـانكـه در داسـتان لشكركشـي كيكاووس به مازندران، بزرگان براي منصرف كردن پادشـاه از ايـن مـاجراجويي مهيـب، دست به دامان زال ميشوند:
چنين گفـت پـس طـوس بـا مهتـران *** كــــه اي رزمديــــده دلاور ســــران!
مر اين بند را چاره اكنـون يكـي اسـت *** بســازيم و ايــن كــار دشــوار نيســت
هيــــوني تكــــاور بــــرِ زال ســــام *** ببايـــــد فرســـــتاد و دادن پيـــــام
همچنين در وانفسايي كه افراسياب در سرزمين ايران يكـه تـازي مـيكنـد و ايرانيـان براي مقابله با او از نسل كيان، كسي را براي به تخت نشستن نميشناسند، اين زال اسـت كه با دانش آسماني خود از جايگاه كيقباد آگاه است و رستم را براي آوردن او به البرز كوه رهنمون ميگردد:
بــه رســتم چنــين گفــت فرخنــده زال *** كـــه برگيـــر كوپـــال و بفـــراز يـــال
بـــرو تازيـــان تـــا بـــه البرزكـــوه *** گــزين كــن يكــي لشــكر همگــروه
ابــر كــيقبــاد آفــرين كــن يكــي *** مكــن پــيش او بــر درنــگ انــدكي
رستم
شخصیت اول شاهنامه و قهرمان قهرمانانِ قصههای فردوسی، نه کیکاووس و نه جمشید و نه هیچ شاه دیگری نیست؛ بلکه رستم است و رستم در چشم ایرانیان، نماد والا و سرو بلند بالایی است در اوج نیرومندی و دلاوری که همه توش و توان و جان و روان خود را برای ایران میخواهد و به پای ایران میریزد.
رستم دستان؛ پشت و پناه ایرانیان.رستم، عاشق ایمان و ایران خویش، در دوستی استوار و در وفاداری پایدار است. رستم، برترین آفریده فردوسی است. رستم، جان برکفی است که در راه هدف سراز پای نمیشناسد و خویش را وقف مصالح ملت خویش کرده است اندیشه او خلاف بسیاری از شاهان است که ملت را برای خود میخواهند و اتکای او تنها به خداوند است و نیرو ی تن و اندیشه خویش
رستم مردی آزاد است؛ برده و فرمانبردار هیچکس نیست با رفتن او از شاهنامه، گويي شاهنامه ديگر شاهنامه نيست. با رفتن او پهلوانيها فراموش ميشود، نبردهاي در راه ايران، كينخواهيهاي او و جوانمرديهاي او پنهان ميگردد. ديگر شاهنامه آن لطافت و شور حماسي خود را از دست ميدهد.
کیکاووس؛ خودکامهای نامجو
در دوران 150 ساله پادشاهی کیکاووس، اتفاقات شومی برای ایران اتفاق میفته از جمله:
بلندپروازی و خودکامگی
کیکاووس که وارث کشوری آباد و غنی از طرف پدر خود، کیقباد گردیده است از امکاناتی که در اختیار دارد برای وصول به آرزوهای دور و دراز خود استفاده میکند. او که در قسمت اعظم دوره پادشاهی خود نشان داده است از خرد بهره کافی ندارد و عموما تحت تاثیر سخنان رنگین و فریبنده دیگران و نیز به فرمان احساسات خود به کارهای بزرگ یا نامعقول دست میزند.
چنین گفت کاندر جهان شاه کیست؟ *** گذشته ز من در خورِ گاه کیست؟
مرا زیبد اندر جهان برتری *** نیارد ز من جست کس داوری
لشکرکشی به مازندران، سرزمین جادوان و دیوان
وی علی رغم همه راهنمایی ها و دلسوزی های پهلوانان بدان سرزمین که جایگاه دیوان و جادوانش میدانستند لشکرکشی میکند و خود و سپاهیانش به دست دیو سپید اسیر میگردند، دیو سپید شاه و دو بهره از سپاه ایران را به جادوی کور میسازد و در سرزمینی بسیار دور از ایران زمین زندانی میکند.
ولیکن مرا از فریدون و جم *** فزون است مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد *** که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست *** جهان زیر شمشیر تیز اندرست
این اولین درسی است که روزگار توسط دیو سپید به این مرد خودکامه میدهد.
جنگ در هاماوران
این جنگ که با هدایت و رهبری شخص کیکاووس به پایان میرسد، به اصطلاح با پیدا شدن «سروکلۀ» سودابه، دختر شاه هاماوران، به صورتی دیگر در میآید.
شاه نادیده عاشق دختر زیبایی میشود که بعدها روزگار روشن میسازد که وی زنی فتنه گرست و عاشق پیشه و ناپاک، و وجودش در دربارشاه ایران، ایرانیان را با مصائب بسیار روبرو میسازد..
ساختن بناهای عجیب به دست دیوان
از جمله دیگر کارهای کیکاووس که معرف روح بلندپرواز و برتری جوی اوست یکی ساختن بناهای عجیب است و دیگری پرواز به آسمان. وی فرمان میدهد تا در البرز کوه خانه هایی از آبگینه و نقره خام وزر برای وی بسازند.
یکی جای کرد اندر البرز کوه *** که دیو از چنان رنجها بُد ستوه
بفرمود تا سنگ خارا کنند *** دو خانه بر او هر یکی ده کمند
یکی خانه را زآبگینه باخت *** زبرجد به هر جای اندر بساخت
رزم رستم و سهراب
رستمی که برای دفاع از خاک و مرزش، ناخواسته و ندانسته به جنگ فرزند نازنینش، سهراب میره و خنجر در پهلوی سهراب میکنه و وقتی گودرز رو برای گرفتن نوش دارو به نزد کی کاووس میفرسته، کی کاووس از دادن نوش دارو امتناع میکنه
پرواز به آسمان
"فقط یک کار باقی مانده است که اگر به آن دست بزنی نامت هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد، و این کار چیزی جز این نیست که باید «شود آسمان نیز در دام تو»". این سخنان مردی چون کیکاووس را خوش میآید و درصدد بر میآید که به آسمانها بر شود تا از راز آسمانها و آفتاب و ماهتاب آگاه گردد و یا به روایت دیگر با این کار مقام و منزلتی برتر از فرشتگان بدست بیاورد.
سیاوش و سودابه؛ سودابه، زنی فتنه انگیز و ناپاک از هاماوران
از این پس بار دیگر حوادث روزگار، کیکاووس را در بوته آزمایش قرار میدهد ولی با تاسف باید اعتراف کرد که وی در این ماجرا گناهکار را بر فرزند بیگناهش، سیاوش، ترجیح میدهد.
سیاوش که یکی از محبوب ترین و مظلوم ترین شخصیت های شاهنامه است برای فرار از کینه های سودابه به سرزمین دشمن پناه میبره و نهایتا به دست افراسیاب کشته میشه.
ولی رستم این بار به تلافی کشتن فرزند برومندش، ساکت نمیشینه به دربار کیکاووس میره، فریاد میکشه و جلوی چشم کیکاووس، سر از تن سودابه جدا میکنه چرا که باعث و بانی بی گناه ریختن خون سیاوش، سودابه است.
کاوه آهنگر
فردوسی «کاوه» را میستاید؛ آهنگری که توان دیدن این همه بیداد را ندارد.
در داستان فریدون و ضحاک، کاوه نقش اصلی رو ایفا میکنه نه فریدون. هدف فریدون صرفا انتقام از ضحاک به خاطر کشتن پدرشه ولی هدف کاوه، قیام بر علیه ظلم و ستمه. هدف کاوه خیلی والاتر از فریدونه
کاوه که آهنگر است اگر برای این قیام برگزیده شد برای آن است که پایینترین طبقات مردم را نمایندگی کند. آهنگری، پیشه محقری بود و عمدا شخصی از پایینترین طبقه جامعه برای قیام بر علیه ضحاک برگزیده شد. اینها همه راز و معمای شاهنامه است.
خاندان گودرز
ما در شاهنامه با خاندان گودرز روبه رو هستیم. از جهان پهلوان رستم که بگذریم، گودرز خوشنام ترین و شجاعترین پهلوان ایرانی است. فردوسی خود در اینباره میگوید:
به ایران پس از رستم نامدار *** نبودی چو گودرز دیگر سوار
در میان داستانهای شاهنامه، بجز رستم، جهان پهلوان نامدار ایرانی، پهلوان دلاور دیگری را مییابیم که تقریبا از زمان کیکاووس در شاهنامه ظاهر میشود و تا پایان داستان کیخسرو، همه جا ذکر بیباکیها، پایداریها و جوانمردیهای او آمده است.
خاندان گودرز، جنگ آورترین و پهلوان ترین خاندان شاهنامه به حساب میان:
بیژن و گیو و بهرام و هجیر و رهام و گودرز و ...
ریشه خاندان گودرز به کاوه آهنگر میرسد. کشواد یکی از پسران کاوه و گودرز فرزند همین کشواد است. از گودرز نیز پسر نامداری به نام گیو بر جای میماند و از گیو نیز بیژن پدید میآید.
دلاوری های خاندان گودرز در نبرد یازده رخ، جلوه افزون و زیبایی دارد.
گودرز مثل زال در میان پهلوانان ایران از احترام و حرمت زیادی برخوردار است، چنانکه رستم نیز تنها از او حرف شنوی دارد. در نبردهایی که رستم حضور ندارد جنگاوری و شهامت گودرز نمایان است. به ویژه در جنگ کاووس با شاه هاماوران و بربرستان این گودرزه که کیخسرو رو بر تخت شاهی ایران می نشونه؛ گیو رو رهسپار توران میکنه و بعد از هفت سال، جستجوی گیو، کیخسرو و مادرش فرنگیس رو با خودش میاره
سیاوش
سیاوش، عزیزترین پهلوان در شاهنامه است که قربانی شدن او مانند قربانی شدن ایرج به دلیل خوبیِ سرشت روی داد. ماجراهایی که پس از قتل سیاوش اتفاق افتاد و خونریزی های گسترده ای که در این میان رخ داد فقط یک هدف را دنبال می کرد و آن، نشستن حق بر کرسی بود.
سیاوش؛ نمود پاکی و لطافت بی خلل است که ویژگی آرمانی انسان را داراست و به همین دلیل از نسل او فردی چون کیخسرو پدید می آید و هموست که کین بیگناه را می ستاند. داستان زندگی این شاهزاده ی قهرمان ترکیبی از داستان یوسف، ابراهیم و مسیح را نشان می دهد.
داستان سیاوش به گونه ای شبیه داستان یوسف و زلیخاست. همه از زیبایی وی حیرانند. روحیات اخلاقی از جمله پاکدامنی و شرم از خصوصیات بارز وی است. ماجرای عشق ممنوع و هوسبازی سودابه و کشیدن وی به حرمسرا و پاره شدن پیراهن وی دقیقا عین داستان داستان زلیخا است تنها تفاوت وی (سیاوش) این است که در نهایت از عزت به ذلت دچار می شود و یوسف برعکس.
سیاوش در شاهنامه به زیبارویی و جوانمردی معروفه:
حتی تو داستان بیژن و منیژه، منیژه وقتی واسه اولین بار بیژن رو میبینه اینقدر شیفته بیژن میشه که تو دل خودش میگه:
شگفتا این ماده دیدار کیست؟ *** سیاوش مگر زنده شد گر پریست؟
و به بیژن می گوید:
پریزاده ای یا سیاوشیا *** که دلها به مهری همی جوشیا
ببین سیاوش چقدر زیبا و خوش اندام بوده که منیژه، بیژن رو به سیاوش تشبیه کرده
رستم به خونخواهی سیاوش، سودابه را کشت و بدین ترتیب، فصل جدیدی از نبرد ایرانیان و تورانیان که باز هم انگیزه آن انتقام بود، آغاز شد.
کیخسرو
کیخسرو، پادشاه آرمانی شاهنامه است. در شاهنامه، پادشاهی نظیر کیخسرو نداریم. کیخسرو رسالت داشت که بیاد و جهان را متحد کند و ظالمان را از بین ببرد.
ترس از گرفتار شدن در دام «منیت» و خودکامگی، کیخسرو را مجاب کرد تا در اوج قدرت، دست از جهان مادی بشوید و سرنوشت خویش را در جهان مینویی و در همپرسگی با ایزدان بیابد. تصمیمی که شگفتی همه ایرانیان را به همراه داشت.
دلیل کیخسرو برای این کار روشن بود؛ از این می ترسید که مانند کاووس یا جمشید دچار خودبینی شود:
شوم بدکنش همچو ضحاک و جم *** که با تور و سلم اندر آمد به زم
به یک سو چو کاووس دارم نیام *** دگر سو چو تور، آن پر از کیمیا
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس *** به روشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی *** گرایم به کژی و راه بدی
می دانیم که موضوع شاهنامه حماسه است. به ظاهر گمان می رود حماسه، جایگاه مردان و نبرد آنان است. اما جستجو و پژوهش در اثر جاودان حکیم توس این نکته را بر ما آشکار می کند که استاد توس در عین توجه به مردان و پهلوانان از حضور زنان عفیف در صحنه های مختلف غافل نبوده است. شاهنامه تنها داستان رزم رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش و مرگ سهراب نیست، شاهنامه تنها یادآور نبردهای خونین ایران و توران نیست. شاهنامه هر چند نامه ای پرسوز و غم انگیز است، اما در عین حال نامه ای پر شور و حیرت انگیز از داستان زنان پاکدامن می باشد.
زن ستیزی فردوسی دروغ بزرگی است؛ فردوسی نه تنها زن ستیز نبوده بلکه زن ستا بوده است. اگر میخوایم توصیف فردوسی از زن را ببینیم باید داستان بیژن و منیژه رو بخونیم.
زن از نظر فردوسی از جایگاه والایی برخوردار است
گُردآفرید
در شاهنامه درباره بانوی جنگاور ایرانی «گردآفرید» در جنگ با «سهراب» چنین میخوانیم:
کجا نام او بود گردآفرید *** که چون او به جنگ اندرون کس ندید
به پیش سپاه اندر آمد چون گرد *** چو رعد خروشان یکی ویله کرد
همای
همای چهرزاد، دخت بهمن، نخستین زنی است که در شاهنامه پادشاه ایران شده است. وی سی و دو سال پادشاهی کرده است.
همای آمد و تاج بر سر نهاد *** یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد *** در گنج بگشاد و دینار داد
سیندخت
فردوسی بسیاری از گرههای بزرگ داستان را به وسیله زنان باز میکند
زنانی مثل سیندخت رو داریم؛ زنی خردمند و سیاس؛ وی زنی است که با تدبیر نیکوی خویش از حمله سام به کابل جلوگیری میکند.
داستان سیمیندخت که وی نیز در آن داستان نماد زنی خردمند است که با تدبیر خویش نه تنها دیار خویش را از حمله منوچهر باز می دارد بلکه زمینه وصال دخترش رودابه را با زال فراهم می آورد.
و برای اینکه خشم مهراب را فرو بنشاند خواهان عزیمت به نزد سام است:
بدو گفت سیندخت کای سرفراز *** بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام *** زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد *** خرد خام گفتارها را پزد
سیندخت به عنوان دیپلمات و سفیر به دربار سام میره و با پهلوان ایران مذاکره میکنه طوری که خود سام در وصف سیندخت میگوید:
سخنهای سیندخت گفتن گرفت *** لبش گشت خندان، نهفتن گرفت
چنین گفت کآمد ز کابل پیام *** پیمبر زنی بود سیندخت نام
حاصل این گفت و گو، ازدواج زال و رودابه است؛ کاری که از دست مردانی چون زال و سام و مهراب ساخته نیست.
زن در جایگاه مادر
فرانك؛ اولين مادر به روايت شاهنامه:
فرانك بدش نام و فرخنده بود *** به مهر فريدون دل آكنده بوديد
فرانك بدش نام و فرخنده بود *** به مهر فريدون دل آكنده بود
او زني نيست كه با لباس فاخر و تاجي مرصع پشت پرده حرمسرا، بهانه شادخواريها و كامروايي هاي شاهان و شاهزادگان باشد، بلكه زني است تأثيرگذار در دگرگونيهاي اجتماعي عصر خود، زيرا علاوه بر حفظ جان فرزند، مسؤوليت سنگين ديگري هم دارد و آن پرورش، تربيت و تهذيب فردي است كه بايد جهان را از شر و بدي پاك كند. از اين رو، فرانك برجسته ترين و شايسته ترين زن شاهنامه است.
«فرانک» مادر فریدون با به کارگیری سیاست، فرزند خود را پرورانده و او را برای نجات ایران و ایرانیان از دست ضحاک آماده میکند.
سیمرغ
سیمرغ پرنده ی افسانه ای مقدسِ ایران نیز چهره ای زنانه دارد.
دلسوزی و نگاهداری از زال در کوه در کنار جوجه هایش نمایانگر خوی زنانه- مادرانه ی این پرنده ی مقدس ایرانی است.
مادران شاهنامه غالباً داغ جگر گوشة خود را مي بينند و دل شكـسته و محـزون از صحنة داستان كنار مي روند. رودابه (مادر رستم)، تهمينه (مادر سهراب)، جريره (مادر فرود) و كتـايون (مادر اسفندیار) همگـي از ايـن گونـه مـادران انـد.
عفت و پاکدامنی زنان
عفت و پاکدامنی زنان از نگاه فردوسی نیز غافل نشده است:
در داستان تهمینه و ملاقات با رستم وقتی محاسن خودر ا غیر از جمال و زیبایی و… می شمارد، روی موارد اخلاقی و ارزشی زیر تاکید خاص دا د:
پس پرده اند یک ماه روی *** چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
در ادامه می گوید:
ز پرده برون کس ندیده مرا *** نه هرگز کس آوا شنیده مرا
حکیم فرزانه توس حتی دختران تورانیان ـ دشمنان ایران ـ را نیز «پوشیده روی» می خواند.
همه دخت توران پوشیده روی *** همه سر و بالا همه مشک بوی
زنان شاهنامه همواره مواظب تن خود هستند و آن را از چشم دیگران می پوشانند و به این امر می بالند و افتخار می کنند. به طوری که منیژه با افتخار می گوید:
منیژه منم دخت افراسیاب *** برهنه ندیده تنم آفتاب
وفاداری زنان
از جمله نکات ارزشمند و اخلاقی که در زندگی پهلوانان و قهرمانان شاهنامه مشهود است و موجب شأن زنان می گردد، این است که، زنان به همسر و شوی خویش بسیار وفادارند.
همه زنان شاهنامه زنان خوبی هستند و به شدت به شوهرانشان وفادارند. مثلاً تهمینه تنها یک شب با شوهرش رستم بود، اما تا آخر عمر به او وفادار ماند و ازدواج نکرد. او همیشه رستم را دوست داشت و فرزند او را بزرگ کرد، اما یک سال پس از فوت سهراب از غم او مرد. جریره همسر اول سیاوش نیز چند صباح کوتاه با او زندگی کرد و حتی سیاوش باردار بودن و به دنیا آوردن فرزندش را هم ندید و قبول نکرد بچه برای اوست، اما او هم تا آخر عمرش که پس از مرگ فرزندش بود، نسبت به شوهرش وفادار ماند.
اما پایان شاهنامه؛ آیا شاهنامه آخرش خوش است؟
خیر، این یک سخن طعنهآمیز است که میگویند. شاهنامه با فروپاشی فرهنگ ایرانی به پایان میرسد، فرهنگی که فردوسی آن را از نو میسازد.
«شاهنامه» را «کتاب گریه» هم گویند؛ آبادانی و شادی ایران تا حمله به ایران ادامه پیدا میکند و «شاهنامه» از این پس، کتاب مویه و نوحهای بر ایران و تمدنی میشود که از بین رفته است.
استاد سخن درست در هنگامی که میخواهد شاهنامه را به پايان برساند، نخست نامه رستم فرخزاد را گواهِ بازگشتِ ضحاکيان (از ديدگاه رستم فرخزاد) می آورد، سپس و در نامه به سعدبن وقاص نيز «تفو بر تو ای چرخ گردون تفو»، را می سرايد.
رازهايی که پيش بينی رستم فرخزاد درباره يورش تازيان و آمدن ضحاکيان را هشدار می دهد به گونه ای به خواننده می رساند که يادتان باشد رويدادِ ضحاک پليد و ستمکار تا هزار سال به درازا کشيد و چنانچه به خود نياييد اين رويداد نيز چنان خواهد بود.
رستم فرخزاد به برادر گوشزد میکند که ضحاکيان در راه اند:
کشــاورز جنگــی شود بـی هنـــر *** نـــژاد و بزرگــی نيـــايــد به بـر
ز پیمان بگردند وز راستی *** گرامی شود کژی و کاستی
ربايد همی ايـن از آن، آن از ايـن *** ز نفــرين نداننـــد بـــاز، آفــرين
شـــود بنــده ی بی هنــر شهريار *** نــژاد و بــزرگی نيايـــد بـه کـار
بـــریــزنــد خــون از پــی خـواسـتـه *** شــود روزگــار مـهــان کــاســتــه
اين اشعار عمق تاسف خود فردوسي هستند از اين شكست ايرانيان
رستم برای اينکه برای ايرانيان (اگرچه به نام برادر)، روشن سازد که روزگار چگونه خواهد گشت، نمونه ای می آورد:
زيـان کسان از پـی سـود خويش *** بجوينـد و دين انـدر آرنـد پيَش
آیا سخن دیروز فردوسی، سرنوشت تلخِ امروزما نیست؟
سرانجامِ کار و همانطور که رستم پیش بینی کرده بود، سربازان ایران با شنیدن خبر کشته شدن رستم، شکست خوردند. درفش کاویان که رستم آن را به همراه خود آورده بود و نماد ایران و ایرانیان بود، به دست اعراب افتاد.
چرا شاهنامه جایی تمام میشود که ایران سقوط کرده است؟
نخست اینکه هدف فردوسی نگارش تاریخ ایران باستان است و با شکست ساسانیان از مهاجمان، این تاریخ نیز پایان مییابد و دوم اینکه این انتخاب ناشی از هنر فردوسی است، اگر شاهنامه پایان خوشی میداشت شاید توجه ما به عمق فاجعه جلب نمیشد.
میگن که شخصی به نام ابوطالب کاشی در دوره حمله مغول، در زمانیکه این همه قتل، کشتار و تجاوز را می نگرد، بر سر آرامگاه فردوسی میآید و غمِ دل خود و همه ایرانیان را فریاد میزند:
سلامُ علیک ای حکیم گزین *** سرافراز فردوسیِ پاک دین
روانِ تو آسوده و شاد باد *** دلت هم زِ بند غم آزاد باد
سر از خاک بردار و ایران ببین *** که بی تو خراب است ایران زمین
آری، هزار سال است پژواک صدای فردوسی در گوش جان ایرانیان، میپیچد که:
چـو ایــران نبـاشـد تـن مـن مبــاد *** بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
ختم نوشته ام شعری از شفیعی کدکدنی در وصف فردوسی
بزرگا، جاودان مردا
هشیواری و دانایی
نه دیروزی، که امرزوی
نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو، همه فردای ما در تو
که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم، زان سوی ده قرنت همی بینم که می گویی و می رویی و می بالی و می آیی
...