صبح که از راه رسید آسمان همچنان عرصۀ نبرد رعد و برقها و صاعقههایی بود که برق شمشیرشان و صدای مهیب نعرههایشان چشم و گوش فلک را کور و کر کرده بود. طوفانی دیوانه و مست در سراسر شهر جولان میداد و مشت مشت قطرات باران را به در و دیوار شهر و شیشۀ پنجرهها میکوبید. با اینکه صبح شده بود اما ابرهای سیاه و درهمفرو رفته، راه نفوذ خورشید را کاملا بسته و هوا را تاریک کرده بودند.
در همین حال و هوای تیره و تار و درهم بود که تلفن پدرم زنگ خورد و آن خبر شوم مانند صاعقه بر ما فرود آمد: امید مُرد... .
امید پسر خالهام بود. وقتی از افغانستان به ایران آمد، پانزده ساله بود و در آن صبح طوفانی که خبر مرگش را به ما دادند، تازه بیست و دو ساله شده بود. کم کم میرفت تا جوانیش به کمال برسد، خوش قیافه و خوش قد و بالا شده بود. آن قدر که اگر در افغانستان پیش مادرش بود، او روزی هزاربار قربان صدقۀ پسرش میرفت و برایش اسفند دود میکرد، اما مادرش حتی جنازهاش را هم ندید... .
امید به تازگی در یک ساختمان نیمه کارۀ دو طبقه، به همراه چند نفر از دوستانش که روزها آن را کار میکردند و شبها لابه لای مصالحش میخوابیدند، ساکن شده بود چون به محل کارش که ساختمان نیمهکارۀ دیگری بود نزدیکتر بود. ساختمان برق نداشت و شبها تاریک تاریک میشد، به همین خاطر، آن شب، بعد از افطار، وقتی امید بلند شد تا برود دست نماز بگیرد، چشمش جایی را ندید، پایش از پلههایی که بیشتر سطح شیبدار بودند تا پله، لغزید و درون گودالی که برای نصب آسانسور کنده بودند، افتاد و مرد.
او را در قبرستان یکی از روستاهای دماوند دفن کردند، در حالی که پدر و مادر و خواهر و برادرهایش در تشییع جنازهاش حضور نداشتند؛. پدرش پنج ماه پیش بر اثر سرطان از دنیا رفته بود و مادر و خواهران و برادرانش هم در افغانستان، از شنیدن خبر مرگ ناگهانیاش حیران و مبهوت مانده بودند.
امید را در خاک غربت دفن کردیم، کاری که ما افغانستانیها به آن خو گرفتهایم و سالهای سال است که خاک سرزمینهای غریب و ناآشنا را میکَنیم و در آن امیدها و آرزوهایمان را دفن میکنیم. امید، آرزوهای بزرگی در سر داشت، خیلی چیزها میخواست در این دنیا ببیند؛ از جمله آیندهای زیبا و روشن برای خود و خانوادهاش؛ اما دریغ که تاریکی غربت و آوارگی توان دیدن را از او گرفت و او را درون گودال مرگ انداخت.
... و این سرنوشت دردناک نسلی است که پدرانشان هم سالها پیش در جستجوی آرامش و تکهای نان، آوارۀ سرزمینهای غربت شدند و هیچ جا قرار نیافتند و این آوارگی و بیقراری را برای فرزندانشان هم به میراث گذاشتند... .