پیشنویس: قبل از شروع، لازمه بگم بر خلاف گفتههام که همگی به منابع علمی معتبر دنیا رفرنس دارن، نوشتههام جدی نیستن؛ شوخیاند!
با ضربههای ممتد یک کون پوشَکی که به صورتم میخورد، از خواب پریدم. صبح شده. پسرک را برمیدارم و دماغم را به دماغ درشت شیخزادهایش میزنم. قهقهه میزند و برایم شیرهای دلمهبسته بالا میآورد. از تخت که بیرون میآییم، صفحهی لپتاپ روشن میشود و مژدهی جلسهی روزانهی شرکت را میدهد. همانطور، بچهبهبغل، دوتایی ماتحتمان را میکنیم به مژدهی ذکرشده و میرویم سر بساط شیرینیپزی. امروز را مرخصی گرفتهام تا برای تولد بابا تدارکات ببینم.
بابا هنوز هم پاسخ «جشن تولد چه صیغهایه دیگه؟» را پیدا نکرده و همچنان در جستجوی آن، مراسم و جشنها را سپری میکند. گرچه او با جشن گرفتن عشق میکند، اما به رسم هر سال، محبت کرده و با امتناع از گرفتن هدیهها، ذوقمان را کور میکند.
روی بند رختی، شلوار نمدار پسرک را از جلوی پنجره کنار میزنم. از بین چلقوزهای روی شیشه، به کوچهی بارانخورده نگاه میکنم. اردیبهشت خود بهشت است. یک نفس عمیق میکشم و ریههایم از بوی استفراغ بچه پر میشود. فراموش کرده بودم پنیرها را از گوشهی لبش پاک کنم. تا آمدم پاکش کنم، میبینم خودش دارد صورتش را با زبان تمیز میکند. پسر پاکیزه و مستقل مامان!
خیلی دوست داشتم این بچه دختر میشد. خسرو هم پارسال سه بار خواب دختربچه دیده بود. ما دیدیم با این که زور زدیم و خیر سرمان یک انقلاب متمدنانه و متفکرانه کردیم، اما هنوز شرایط جامعه برای یک دختر مناسب نیست و مردم هنوز به قدر کافی متمدن نشدهاند. ما هم در دعایی که دادیم سیدضیا نوشت، گفتیم بنویسد بچه پسر شود.
***
خمیر شیرینی تقریبا آمادهی طراحی است. زنگ میزنم به بابا تا دعوتشان کنم شب بیایند اینجا:
+ قووووووو.
- قربون گلپسرم برم مــــــن. قورباغه من کیه؟!
+ بابا منم. سلام.
- شتر تو نمیخوای دست از این مسخرهبازیات برداری؟
+ خواستم بگم امشب بیاینـ ...
- جشن تولد چه صیغهایه دیگه؟
صدای هرهر کردن بابا میآید و تلفن قطع میشود. بابا عاشق این است بهرهی هوشیش را هنگام برنامهریزی برای سوپرایز، به نمایش بگذارد.
***
ساعت 7 است. بابا اینا آمدهاند و دارند با ریتم موسیقی زندهی خسرو که از حمام دارد اجرا میشود تخمه میشکنند. بوی قیمه خانه را برداشته و شیرینیها به زیبایی روی میز چیده شدهاند. بابا بچه را مینشاند روی زانوهایش و از آن رفتارها که در آزمایش ایمنی خودرو با ماکت بدن انسان میکنند انجام میدهد. گردن پسرک مثل فنر لق میزند و صدای خندههایش قطع و وصل میشود.
خسرو که از حمام میآید سفرهی شام را پهن میکنیم. باز هم غذا نمک به خودش ندیده و برنجها خشک شدهاند. باید کمی بیشتر برای تمرین آشپزی وقت بگذارم. غذای سالم رژیمی را هر طوری شده پایین میدهیم و آمادهی جشن میشویم. بابا حسابی خوشحال است؛ میخندد و از ما تشکر میکند. خدا کند امسال دیگر توی ذوقمان نزند. بهزحمت برایش یک کیفپول چرمی دوختهام. خدا میداند چند بار به خاطر این کیف، خسرو نشسته روی سوزنی که روی فرش گمش کردهام. درست است که کون مردَم مظلومانه شبیه برد بورد (Bread Board) شد، اما حالا بابا از حاصل زحمت من و محنت خسرو بسیار راضی است. کیف را در جیب کتش میگذارد و یک ماچ نثارم میکند.
***
ساعت 12 شده است. بابا اینا رفتهاند. امشب از بودن بابا و داشتن خسرو احساس خوشبختی کردم. شاید اولین شبی بود که برای بابا تولد گرفتیم و ما را با پس دادن کادو با خاک یکسان نکرد. بشقابها را جمع میکنم و یکی دو تا از بادکنکها را بغل گوش خسرو میترکانم. صدای غرولند کردنش و جیغهای بچه در هم میآمیزد و شیههکشان میگذرم. باید میزها را دستمال بکشم. یک چیزی انگار اضافه است؛ بابا کیفپول را گذاشته و رفته...