ویرگول
ورودثبت نام
Mst
Mstمن بیش‌تر از نوشته‌هایم هستم!
Mst
Mst
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

قدرتِ پنیر

تقریبا یک سال از این ماجرا می‌گذرد

پارسال همین‌موقع‌ها بود که بعد از مدتی زندگی در محل، تازه فهمیده بودم اینجا فروشگاه شیرین عسل دارد.

یک شب برای اولین بار رفتم به فروشگاه سر زدم. چندتایی شکلات برداشتم و رفتم صندوق حساب کنم. مردی جلوی من بود و داشت خریدش را حساب می‌کرد.

شما هم در فروشگاه‌ها نگاهی به خریدهای دیگران می‌اندازید؟ خرید آدم‌ها چیزهایی درموردشان می‌گوید. آدمی در سبد خریدش کلی کنسرو دارد، آدم دیگری همه‌ی سبدش چیپس و پفک و نوشابه است. خانواده‌ای که سبد خریدشان پر از کیک و شیرکاکائو و ژله و چیزهای تفننی است فرق دارند با خانواده‌ای که سبدشان فقط چیزهای ضروری مثل روغن و چای و لوبیا چیتی و ماکارانی است.

بگذریم، مرد مذکور یک بسته پنیر در دست داشت. ۴۰،۵۰ ساله بود، شانه‌های افتاده از خستگی با ژاکت نایلونی نازکی که شبیه لباس کار بود. به نظر کارگر خسته‌ای می‌رسید. بین آن همه شکلات و خوراکی، تنها یک بسته پنیر برداشته بود. از آن پنیرهای سفید که من مزه‌اش را دوست ندارم و هر وقت بابا می‌خرید آنقدر در یخچال می‌ماند تا کپک می‌زد!

اصلا نمی‌دانستم مغازه‌ی شیرین عسل، پنیر هم دارد. با خودم فکر کردم چه جای بدی برای پنیر خریدن. گمان نکنم پنیرش خوشمزه باشد، شاید ارزان‌تر است.

در همین افکار بودم که دختر صندوق دار گفت ۵۶ تومان. مرد گفت چرا؟ دفعه قبل ۳۷ تومان بود. دختر توضیحی داد که قیمت رویش است و موظفند همین قیمت بفروشند. مرد چندثانیه مکث کرد، بعد پنیر را گذاشت و رفت.

زبان بدنش عصبانی نبود، بیش‌تر ناامید و غمگین بود.

مردی بین آن همه خوراکی تنها یک بسته پنیر برداشته بود و همان را هم نتوانست بخرد!

تا به خانه برسم، بارها سناریو رو مرور کردم. دختر فروشنده باید کاری می‌کرد. باید به سرعت می‌گفت: اشتباه کردم همان ۳۷ تومان است، یا الکی می‌رفت سر یخچال و وانمود می‌کرد یک پنیر با قیمت قدیم پیدا کرده است. یا اصلا چیزی نمی‌گفت کارت مرد را می‌گرفت و ۳۷ تومان می‌کشید!

اصلا چرا خودم کاری نکردم؟ می‌توانستم با چشم و ابرو به دخترک علامت دهم که بقیه‌اش را حساب می‌کنم. میتوانستم بلند بگویم بقیه‌اش مهمان من! البته نمیدانم عکس‌العمل مرد چه بود.

مردهای این قشر معمولا مردسالارترند! حتی اگر با کمک گرفتن مشکلی نداشت، ممکن بود خوشش نیاید یک دختر ۵۰ کیلویی قرتی خریدش را حساب کند.

در هرصورت نباید می‌گذاشتیم مرد کارگر خسته‌ و حتما عیالوار، بدون پنیر برود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من و آدم‌های فروشگاه (حتی اگر مهربان بودیم) به اندازه‌ی کافی حضور ذهن و سرعت عمل نداشتیم.

هرکسی در ایران زندگی کرده، تجربه‌ی بی‌پولی را با درجات مختلف دارد. کاش بی‌پولی تنها فقدان کاغذ‌ی به نام پول بود. بی‌پولی حس ناخوشایند بی‌قدرتی و نتوانستن است. حس بد کنترل نداشتن روی شرایط است. بی‌پولی می‌تواند تصوری که آدم از خودش دارد را بهم بریزد و این بدترین حس دنیا است.

آن‌روز تا ساعت‌ها حالم بد بود. دست‌خالی رفتن مرد حالم را گرفته بود. فکر کردم  دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم پنیر بخورم.

آن‌شب برای مرد دعا کردم، دعا نکردم پولدار شود. دعا کردم عزت نفس و حال دلش را به پول گره نزند. دعا کردم چه پولدار چه بی‌پول دلش خوشحال باشد. البته دعا کردم روزی‌اش فراخ باشد و لااقل زندگی‌اش تامین شود.

بعد برای خودم و دختر فروشنده دعا کردم، که قلبمان یخ نزند و سریع‌العمل‌تر باشیم.

فردا صبحش موقع صبحانه بی‌آنکه مرد در ذهنم باشد، دوباره پنیر خوردم.

این خصلت آدم است، فراموشی!

عزت نفسپنیرقدرت خریدنرخ تورم
۵
۰
Mst
Mst
من بیش‌تر از نوشته‌هایم هستم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید