ما آدمها میدویم و حقیقت زندگی به دنبالمان. ما از حقیقت میگریزیم.
حقیقت اما پا پس نمیکشد، تعقیبمان میکند و هرکجا برویم با ما میآید.
ما جرئت رویارویی با حقیقت را نداریم.
چنانکه از حقیقت میگریزیم، با آینه هم مشکل داریم. اگر در آینه دقیق شوی، میبینی که چطور سایهی حقیقت رویت افتاده.
بعضیهایمان به ناچار تصویر جدیدی در آینه میسازیم. توهم و تلقین آدم را از سایهی حقیقت در امان نگاه میدارد.
زندگی پیش میرود و ما همچنان در حال گریزیم. گاه توقفهای کوتاهی میکنیم و کمی به حقیقت آلوده میشویم اما دردمان میگیرد و دوباره فرار میکنیم.
شاید روزی که دیر است، لحظهای یاد حقیقت افتادیم. زمانی که آنقدر فاصله گرفتهایم که حقیقت جا مانده باشد.
تعداد آدمهایی که جرئت مواجه با حقیقت را دارند، زیاد نیست. باید تمام شجاعتت را جمع کنی، از گریختن دست بکشی، مکث کنی و به حقیقت نزدیک شوی.
واردش که بشوی میبینی آنقدرها هم بد نیست. از بیرون ضمخت به نظر میرسد و پوستت را میخراشد. اما داخلش جور دیگری است. نرم است و بوی مطبوعی میآید و هوا برای تنفس بیشتر است. اگر چه هنوز حشرههای گزنده دارد اما اوضاع خیلی بهتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
به هوای حقیقت که عادت کنی فقط همانجا میتوانی نفس بکشی و بیرون نفست میگیرد. آن وقت از گریختن دست میکشی و بقیهی مسیر با حقیقت همگامی.
کمیبعد حقیقتهای دیگر را هم پیدا میکنی چراکه حقیقت یکتا نیست. حقایق دیگر نزد آدمهای دیگر هست. آدمهایی که آنها هم شجاعت رویارویی با حقیقت را داشته باشند.
نقطهی شروع اما نگریختن از حقیقت است. باید از فرار دست بکشی، مکث کنی و به حقیقت نزدیک شوی...